صدای مناجات میآید, در شلوغی صحن میپیچد و گم میشود لابهلای خنده چند دختر بچه که میخواهند کبوتری را بگیرند که آمده روی فرش نشسته. خانمی با چادر رنگی، با صورتی که با گلهای چادر قاب شده از ایوان بزرگ صحن رد میشود و روبهروی گنبد میایستد. چشم میدوزد به گنبد و ناگهان گرمای وجودش تا زیر پلکهایش بالا میآید. تصویر شفاف گنبد با آن تلألو طلاییرنگش حالا موج برداشته و محو و مبهم شده است. پلک که میزند، گرمای سوزانی را حس میکند که روی گونههای سردش سر میخورد. سر خم میکند و با شوقی سرشار، زیر لب میگوید: السلام علیک یا علیبن موسیالرضا