پایگاه اطلاع‌رسانی آستان قدس رضوی بنام آستان نیوز شامل اخبار آستان قدس رضوی،تصاویر آستان قدس رضوی و رویدادهای موقوفات امام رضا

۱۴۰۲-۰۲-۳۱

روایتی از میزبانی انیس النفوس و میهمانی پاکبانان شهر در بارگاه رضوی/ اذن «آقا» به عهد خدمت

قرار بر میهمانی که باشد، برایش پست و مقام معنایی ندارد. قرار بر اذن حضور که باشد جنس و سن و شغل و مرتبه در پیشگاهش رنگ می بازد، اصلا وقتی قرار باشد بپذیرد، خودش بهتر می داند چگونه بپذیرد، مثل میهمانی امروزش که برای عهد خدمتگذاری بیش از 4 هزار پاکبان شهر، آغوش مهربانی گشود تا خادمان شهر، به خدمت رئوفش شرفیاب شوند و در آغازین روز دهه کرامت، به اذن آقا، خدمت شان را متبرک کنند.

خوشا به حالشان! دوست‌شان دارد و این را خوب می‌دانند. برق چشم‌هایشان از همان ابتدای مسیر حرکت در میدان شهدا تا خود حرم را خوب می‌شود رصد کرد. برق چشمانی که به برق گنبد طلا گره زده شده است، گویای همین راز بود. عاشقی می‌کردند با پرچم سبز علی بن موسی الرضا(ع) و هیچ چیزی جلودارشان نبود.

صبح علی الطلوع دور میدان شهدا جمع شدند و عهد بستند که یک امروز را، به جای جارو، توی دست‌های آفتاب‌سوخته و پینه‌بسته‌شان شاخه‌های گل سرخ بگیرند و به سوی خانه‌ محبوب‌شان روانه شوند؛ آن هم چه راهی شدنی؛ هروله‌کنان و از خود بی خود. مشتاق و شکفته و صبور و خوش‌خنده. دقیق مثل گل‌هایی که بالای سرشان می‌رقصید و «رضا رضا» را با صداهای خش‌دارشان زمزمه می‌کردند.

 

آذین یک صحن برای خادمان شهر رضا

آن‌ها که بودند؟ نسبت‌شان با دست‌های مغرورِ ما چه بود؟ ما هر روز و با لباس‌های اتوکشیده از کنار آن‌ها گذشته‌ایم. بی‌تفاوت. بی‌سلام و علیک. شاید هم روزی که سرِ کیف و سرخوش بودیم برایشان دستی تکان داده باشیم یا بوقی زده‌ایم اما شاه خراسان هوایشان را همیشه دارد و امروز برای میزبانی‌شان یک صحنِ غدیر را چراغانی و پر از عطر عود کرده بود.

به قول آقای اکبری که موهایش به سپیدی برف شده بود و ازدحام حضور راهیان مسیر مهربانی باعث شده بود همراهی کند و برای کفش هایم از خادمان کیسه بگیرد، «دخترم، آقا دوستمان دارد، حتی بیشتر از خودمان! وگرنه ما کجا و گل آوردن برای سلطان طوس کجا؟»

 

سلام بر محبوب

پشت سرشان راه افتادم. می‌خواستم ببینم چطور به محبوب‌شان سلام می‌دهند. یک قبیله از مردان ساده و بی‌ادعا با لباس‌های آبی فیروزه‌ای که دو سه خطِ پهن و نارنجی روی پاچه‌های شلوارشان دوخته بودند و وسط صحن غدیر، آنقدر انگشت‌نما بودند که همه چشم‌ها دنبال‌شان می‌گشت. همان‌طوری آمده بودند که خیلی از ما را حتی اگر زورمان کنند حاضر نیستیم بیاییم. خاکی و بی زرق و برق.

بین ردیف چهارم و پنجم جمع‌شان ایستادم و دستم را حایل نور مستقیم آفتاب کردم: «چرا با لباس شخصی نیامدید دیدن امام رضا؟»

آقا احمدِ 36 ساله یقه‌اش را صاف کرد و خیلی جدی سر تکان داد: «من زباله هایی اگر دور حرم ریخته باشند جمع می‌کنم. تا یک مدت پیش، لباس‌هایمان، یک دست نارنجی بود آبجی، تا دلت هم بخواهد متلک خوردیم. اما...»

اشک توی چشم‌هایش گلوله شد. «اما چی؟» دست روی شانه دوست‌هایش گذاشت و با پشت آستینش، اشک‌هایش را گرفت: «اما آقا علی بن موسی الرضا ما را همین‌طوری تحویل می‌گرفت. با همین ریخت و اوضاع.»

 

در و دیواری پر از محبت

عاقله‌مردی که دست دختر ده ساله و چادری‌اش توی دستش بود و از همان لباس‌ها، به تنش، جلو آمد: «وقتی می‌آیم حرم از در و دیوارش محبت می‌بارد. گفتنی که نیست، حس کردنی‌ست؛ می‌دانم آقا هوایم را دارد. امام رضا(ع) خیلی دل‌سوز است. می‌دانی همیشه سر سفره غذایش، آدم‌های مثل ما را می‌نشاند؟»

 

نگویید غریب

مرد جوانی که چروک‌های درشت و عمیقی دو طرف پیشانی و گوشه‌ لب‌هایش افتاده بود، روی قالی سرخ حرم نشست و دست‌هایش را تکیه‌گاهش کرد. دلش می‌خواست حرف دلش را بزند و دلش نمی‌خواست بایستد. روبه‌رویش نشستم: «چرا امروز آمدید دیدن شاه خراسان؟»

اخم‌هایش را توی هم گره کرد و صاف‌تر نشست: «فکر می‌کنید امام رضا(ع) غریب است؟ اصلا بدم می‌آید از آن‌ها که شاه خراسان را غریب صدا می‌زنند. مگر ما مُرده‌ایم که ایشان غریب باشد؟ حواست کجاست خانم؟ مگر نمی‌دانی امروز میلاد حضرت معصومه‌ست؟ چشم آقا روشن شده، آمدیم چشم روشنی! نکند توقع داری فقط خوش‌تیپ‌ها بیایند؟» و گفتم: «اتفاقا شما خیلی هم خوش‌تیپید!»

او از همه آدم‌هایی که تا به امروز دیده بودم خوش‌تیپ‌تر بود. چون خودش بود. صاف و ساده. بی شیله و پیله. عاشق. و دوست امامِ رضا! او و همه این مردان آبیِ فیروزه‌ای‌پوش، خودشان بودند. نه لقمه کسی را خورده بودند و نه حق کسی روی گردن‌شان بود. تمام دارایی‌شان یک شاخه گل سرخ بود که با همان آمده بودند پابوس.

حتی وقتی از یکی‌شان پرسیدم: «حرم که می‌آیید، پیش آقا گلایه می‌کنید؟» دستش را تکان داد و گفت: «نه بابا! همین که رزق‌مان جور است و نفسی بالا و پایین می‌رود شُکر. دستمان توی دست امام رضاست! همسایه آقاییم. آن‌وقت گلایه کنیم؟ گلایه چی؟ کار که عیار مرد است و ما نان بازویمان را می‌خوریم؛ خود آقا هم گفته «كسى كه در پى افزايش رزق و روزى است تا با آن خانواده خود را اداره كند، پاداشش از مجاهد در راه خدا بيشتر است.» ما هم مجاهدیم خواهرِ من. مجاهد و مجاور شاه خراسان و چی بهتر از این»

چی بهتر از این؟

راست می‌گفت مَرد؛ چی بهتر از این؟ همه‌شان ایستاده بودند.

روبه‌روی شاه و دست‌هایشان برای عرض تحیت روی سینه‌هایشان سفت چسبیده بود. همان سینه‌هایی که برای دردهایش، مَحرمی جز سلطان طوس، سزاوار شنفتنش نبود. عقب عقب رفتم و به ستون یکی از طاق‌ها تکیه زدم. با خودم می‌گفتم چطور می‌شود این آدم‌ها این‌قدر دست‌شان از زرق و برق دنیا کوتاه و آن‌قدر قناعت به دل‌هایشان پینه خورده باشد؟ با خودم می‌گفتم چه رازی‌ست در این پوست‌های خسته و گونه‌های گود افتاده و دل‌های شکسته که این‌طور خریدنیِ شاه خراسان شده‌اند؟ با خودم می‌گفتم عجب سعادتی‌ست که هر روز دور خانه سلطان طوس طواف کنی و مثل این «پاک‌بان»ها خادمش باشی.

پیرزنی پَر چادرم را گرفت: «این‌ها پاکبانن ننه؟ چطور شده یهویی اومدن حرم؟» نجوای «السلام علیک یا امام رئوف» شان حرم را پر کرده بود. با همان صداهای خش‌دار و چشم‌های گره خورده به گنبد محبوب. با ذوق به طرف پیرزن چرخیدم و بلند و به اشاره نشان‌شان دادم: «این‌ها دوستان سلطان طوس‌اند مادر جان! این‌ها مردان زحمت‌کش و بی‌ادعان.» پاکبان‌ها خندیدند. و کسی چه می‌دانست، شاید جواب سلام‌شان را خود شاه خراسان داده بود!

 

گزارش: حنامه سالمی

افزودن دیدگاه جدید:

متن ساده

HTML محدود

Image CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید

تولیت آستان قدس رضوی

بزرگترین دروغ‌ و فریب غرب، شعار دفاع از حقوق زن است
تولیت آستان قدس رضوی صیانت از کرامت زنان را ضامن حضور مؤثر اجتماعی آنان دانست و گفت: تمدن غرب از طرفی کرامت زنان را از…

تلویزیون اینترنتی