صمیمانه است، آرام و قرار دارد، همه از جنس هم هستند؛ صحن غدیر را می گوییم که سالهای سال است که محل حضور و انس و مراسم های مسلمانان عرب زبان است، جایی که تقریبا در تمام ساعات شبانه روز محل قرار و گفتگو و عبادت بخش زیادی از آنها است. نه اینکه فقط جای دیگر حرم نباشند، اما قرابت خاصی با این صحن دارند و در دل حضور شبانه روزشان، قصه و روایت های شیرینی نهفته است، درست مثل همین روایت ساده و خودمانی.
جوادم را خواستم و تو هبه کردی
از خیابان شیرازی دنبالشان راه افتادم. عاقلهمردی بود با دشداشه سفید و چفیه کوفی که دور و برش تا چشم کار میکرد زن و بچه بود! میدانستم این پاهای عراقی هر کجای مشهد هم که بروند، مقصد آخرشان صحن غدیر است. اصلا آنجا را خانه خودشان میدانند و برایشان حکم آب و گل دارد. حق هم دارند. عادت ما آدمها این است که هر کجا میرویم برای پابند شدنمان دنبال حس تعلق به مکان و اشیا میگردیم و حس تعلق عراقیها، اینجاست؛ صحن باشکوه غدیر. نقطه صفری که دلهای ملهوفشان را به زبان مادری، به بارگاه علی بن موسی الرضا(ع) گره میزند.
نزدیکیهای ورودی، زن آنقدر صدایش زد که متوجه شدم اسم مرد، ابوجواد است. خوب که نگاه کردم دیدم یک پسربچه تقریبا سه ساله با شلوارک لی و موهای بور و سیخ سیخی، بین جمع دخترهایش ورجه وورجه میکرد که اصلا به محاسن توسی مرد نمیآمد در این سن و سال پدرش باشد. زن مرتب به دخترهایش تذکر میداد آرامتر باشند و دست جوادش را توی دست مرد گذاشته بود تا از قسمت مردانه تفتیش بدنی شود. ذوقزده بود از اینکه میدید دو تا مرد دارد و این را خیلی خوب میشد از چشمهای نمدارش خواند.
خندههای نمکی
ابوجواد و جواد که رفتند آنطرف، من هم همراه امجواد و دخترانش که بیشتر از پنج تا بودند آمدیم قسمت خواهران. آنقدر ذوق و شوق داشتند که حرم را با خندههای نمکیشان روی سرشان گذاشتند. مانتو عبایهای بلند حریرِ مشکی و سورمهای با کتونیهای سفید و صورتی پوشیده بودند و از در و دیوار و عالم و آدم عکس میگرفتند. باز هم چیزی نگفتم و فقط دنبالشان راه افتادم اما وقتی روی قالیهای سه در چهار حرم و پایین صحن غدیر نشستند، بسته نبات تبرکی را از کیفم درآوردم و بالای سر امجواد ایستادم: «قابلدار نیست عزیزم. تبرکیِ امام رضاست.»
نیمخیز نشست: «تو عراقی هستی؟» دخترهایش با تعجب وراندازم کردند و با انگشت به هم نشانم دادند. بینشان نشستم و کارت خبرنگاری که از گردنم آویزان بود را نشانشان دادم: «خبرنگار حرمم. ایرانیام. عربِ ایرانی» امجواد به لهجه شیرین بَصراوی قربان صدقهام رفت و به دخترهایش گفت بیشتر برایم جا باز کنند.
همین یک پسر؟
دخترِ بزرگتر، نورالزهرا، شانزده ساله بود. به قول خودشان، «ادبی» میخواند. در عراق به رشته علوم انسانی میگویند ادبی. میگفت دلش میخواهد برای ادامه تحصیل بیاید مشهد و اینجا ادبیات فرانسه بخوانَد. امجواد هم برای همهمان لقمهی نان و پنیر و گردو میگرفت و بلند بلند در آمینِ دعای دختر بزرگش میگفت: «انشالله»
اسم بقیه دخترها را هم پرسیدم. با نورالزهرا میشدند شش تا اما آنقدر همهشان شبیه هم بودند که آخر نفهمیدم کدامشان نورالایمان است و کدامشان نورالهدی و کدامشان ...، بگذریم. امجواد دو تا لقمه هم برای ابوجواد و جوادش گرفت و دست کوچکترین دخترش، نورالرحمه داد تا برایشان ببرد. چشم گرداندم و گفتم: «همین یه پسر رو دارین؟» خندید: «هدیه امام رضاست؛ مثل این نباتهایی که دادی! زندگیمون رو شیرین کرد.»
داغ برادر
جواد و نورالرحمه شاد و بی پروا دنبال هم میدویدند و لقمهها توی دستشان بود. ابوجواد هم نگران پشت سرشان راه میرفت که خدای ناکرده زمین نخورند. امجواد نگاهی به مردش انداخت و یک لقمه دیگر برایم گرفت: «نبین اینجوری تمام موهاش سفید شده. داغ برادرِ که پیرش کرد. برادرشوهرم معلم بود. صبح که داشت میرفت مدرسه یه ماشین به ماشینش کوبید و به رحمت خدا رفت.»
چرخیدم طرف امجواد و گفتم: «حالا چی شد اسم این گل پسر شد جواد؟» یکهو اشک توی چشمهایش گلوله شد و دستش را به نشان ادب و برای عرض ارادت به امام رضا(ع) روی سرش گذاشت و سرش را روی سینه خم کرد. آداب قشنگیست و عراقیها همیشه اینطوری به امام سلام میدهند. و گفت: «نورالرحمه که به دنیا اومد دیگه ناامید شدم. گفتم این شیشمیه. باورم شد که داشتن یه پسر توو تقدیر من و ابوجواد نیست. ابوجواد دلش پسر میخواست. میمُرد برای دختراش اما پسر هم نعمته دیگه. تا اینکه یه روز یه زن ایرانی رو تو حرم سیدالشهدا(ع) دیدم. اون روز خیلی آشوب بودم. نورالرحمه تازه چهار ماههاش شده بود. زن، مشهدی بود. سن و سالی ازش گذشته بود. یه مشت شیرینیهای گرد سفید از جیبش درآورد و توی دستم گذاشت.»
انشالله جواد!
ته آجیل مشکلگشایی که توی جیبم بود چند دانه نُقل مانده بود. درآوردم و نشانش دادم: «اینجوری بودن؟» با خوشحالی نقلها را از دستم گرفت: «آره. آره. همینجوری. روز عجیبی بود. انگار خدا فرستاده بودش. نه اون بنده خدا عربی بلد بود و نه من فارسی. دخترم رو توی بغلش گذاشتم و با دست، شش تا انگشتم رو بالا گرفتم که یعنی شیشمیه. شیرینیها رو توی دهنم گذاشت و با عربی دست و پا شکسته گفت: «امام رضا، حاجت. حاجت. انشالله ولد. انشالله جواد!»
چشمهای امجواد شکفت: «با خودم گفتم چرا درِ خونه امام رضا(ع) نرفتم تا حالا؟ سریع برگشتم خونه. ابوجواد تازه از سر کار برگشته بود. گفتم باید برم مشهد. یادمه با تعجب نگاهم کرد. زمستون بود. اما با دخترا اومدیم و نذر کردیم اگه هفتمی پسر شد اسمش رو مثل اون حرفی که زن مشهدی بهم زد بذاریم جواد.»
ابوجواد، نورالرحمه و جواد را روی شانههای پهنش گذاشته بود و آنها را توی صحن غدیر میچرخاند. امجواد یااللهی گفت تا برای زیارت آماده شوند اما کفشهایشان را نپوشیدند! دستش را گرفتم: «بدون کفش میخواین برین زیارت؟ خیلی راهه» نورالزهرا جای مادرش جوابم را داد: «ما نذر کردیم. به خاطر جواد. که هر سال با دنباله عبامون از صحن غدیر تا بابالجواد رو جارو بکشیم!» ام جواد سر تکان داد: «آمادهاید دخترا؟» دخترها راه افتادند و جواد جلوترشان. دیگر نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم.
خبرنگار: حنانه سالمی