پایگاه اطلاع‌رسانی آستان قدس رضوی بنام آستان نیوز شامل اخبار آستان قدس رضوی،تصاویر آستان قدس رضوی و رویدادهای موقوفات امام رضا

ساعاتی در رواق «نجمه خاتون» میهمان حرف های دلنشین مادر شهیدان فرجهانی
۱۴۰۲-۰۳-۰۴

«مادر ایران» میهمان سلطان خراسان

می گویند اعجوبه ای است برای خودش. از مادران شهیدی است که جدا از شهیدان اسماعیل و ابراهیم فرجوانی (دو پاره جگرش) که در راه آزادی وطن هبه کرده و با دستان خودش به ودیعه خاک سپرده است، خودش هم برای خودش شخصیت مستقلی دارد. او از جمله بانوان فعال در ستاد پشتیبانی دفاع مقدس اهواز بود، پس از جنگ، به‌صورت جدی وارد فعالیت‌های اقتصادی و اجتماعی شد، به‌طوری‌که او امروز یکی از بانوان تأثیرگذار و الگو در اهواز است و همچنان در آستانه 75 سالگی، علاوه بر امور خیریه، با پیگیری‌های فراوان، به دنبال کارآفرینی و ایجاد شغل برای مردم است. اسمش را گذاشته اند «مادر ایران» و برایش کتابی به همین نام منتشر شده است. حرف ها در مورد خاص بودن او زیاد است و اشتیاق برای شنیدن و نشستن پای حرف هایش بیشتر...

امروز قرار بود مادری میزبان مادری دیگر شود. قرار بود در رواق مادر امام رضا(ع)، حضرت «نجمه خاتون» به استقبال مادری از سرزمین نخل‌های سوخته بیاید که اسماعیلِ ذبح شده‌اش را با دستان خودش به خاک سپرد و نگذاشت دشمن بعثی، خم آمدن به ابروهایش را ببیند.
از بست پایین خیابان نواب، از نقاره خانه، از صحن انقلاب تا رسیدن به آن بریدگی که با یک درِ قهوه‌ای و چهارخانه‌های شیشه‌ایِ بلند از صحن جدا می‌شد را یک نفس دویدم.
می‌خواستم این مادر را ببینم. ولوله بود. و سر که چرخاندم هنوز خبری از «حاجیه عصمت احمدیان» نبود.
 

جای سوزن انداختن نبود
خادم‌ها با همان پرِ خوش‌رنگ به زائران، راهِ پیدا کردنِ جای نشستن را نشان می‌دادند اما در این رواقِ دل‌چسب و کوچک، جای سوزن انداختن نبود. کنار یکی‌شان ایستادم: «حاج خانم هنوز نیامده‌اند؟» دستپاچه سری چرخاند: «چرا. هستند. همینجا بودند» تشکر کردم و رفتم که بایستم کنار کفشداری تا حاجیه برسد، که روبه‌روی کتابخانه‌ی رواق دیدمش. با همان صورت گرد و لبخند مهربان و همیشگی‌اش. چادر را تا روی چشم‌هایش پایین کشیده بود و روی صندلی نشسته بود و بی‌آنکه کسی او را بشناسد و بداند که کیست، جواب هر لبخندی را با آغوشی گشاده می‌داد.
دویدم. مثل بچه‌ها. او را از قبل می‌شناختم و خودم را توی بغلش انداختم: «اینجا چه می‌کنید حاج خانم؟ از صبح که شنیدم قرار است بیایید سر از پا نمی‌شناسم.» خندید: «الحمدلله رب العالمین. وقتی می‌گویند آقا باید دعوتت کند راست است. زمین هم به آسمان دوخته شود اگر طلبیده شوی می‌آیی. اصلا امید نداشتم که یکدفعه‌ دیگر بیایم مشهد و امامِ رئوف را زیارت کنم دخترم، اما دور محبتش بگردم که منِ پیرزنِ دست و پا شکسته را هم طلبید.»
 

لبخند گیرا
پیر شده بود. خیلی پیر. از آخرین باری که دیدمش خیلی نمی‌گذشت اما رد تلخ سن و سال روی پلک‌ها و زیر چشم‌هایش جا خوش کرده بود. هرچند لبخندش هنوز همان بود که بود؛ گیرا و شیرین و خون‌گرم. آن‌قدر جنوبی که زن‌های مشهدی بی‌آنکه بدانند این زن همان مادری‌ست که مجری دارد معرفی‌‌اش می‌کند برای شنیدن حرف‌هایش دورش حلقه زدند.
خانم مجری دهنش را به میکروفون نزدیک‌تر کرد: «حاجیه عصمت احمدیان. مادر شهیدان اسماعیل و ابراهیم فرجوانی. در تمام هشت سال دفاع مقدس، اهواز را ترک نکرد و هر دو شهیدش را خودش به خاک سپرد! شهید اسماعیل بی سرش را خودش به خاک سپرد، میوه‌ دلش را. و تا آخرین روز جنگ در گردان ام البنین(س) در خدمت حاج قاسم و اسلام بود.»
 

غصه قصه اسماعیل
چشم زن‌ها از شنیدن غصه‌ قصه‌ی جوانِ رزمنده و بی‌سرِ حاجیه احمدیان اشکی شد اما حاجیه خودش را به نشنیدن زد! انگار نه انگار که صاحب صبرِ تحمل همه‌ این دردها خودش بود. زیر پایش نشستم و زل زدم توی چشم‌هایش. مثل وقت‌هایی که عصرهای اهواز، برایمان قصه‌ شهادت اسماعیل و ابراهیمش را می‌گفت و ما از شنیدنش سیر نمی‌شدیم: «حاجیه، برایمان از شهدا بگو.»
چشم‌هایش را روی هم انداخت و سرش را تکان داد: «چهل سال است از شهیدها گفتیم، از جبهه‌ها که دانشگاه واقعی بود گفتیم، از شجاعت و مردانگی جوان‌هایمان گفتیم، دیگر هرچه باید از آن‌ها بگوییم گفته‌ایم! آن‌ها کار حسینی را کردند و رفتند ولی کار زینبی را چه کسی باید انجام بدهد؟ قهرمان کربلا که بود؟ قهرمان کربلا زینب کبری(س) بود. درست است که شهید دادن و داغ‌شان را به دل سپردن و همه‌ی این‌ها با امام حسین(ع) بود و ایشان را شهید و به خون مبارکش غوطه‌ور کردند اما رفت و این رسالت با که ماند؟ با حضرت زینب (س). دخترِ حضرت زهرا و حیدر کرار ماند تا در مجلس یزید، یزیدیان را رسوا کند. و ما الآن نشسته‌ایم و فقط از شهیدان می‌گوییم!»
 

دغدغه‌های حاجیه
از جوابش تعجب کردم. انگار سن حاجیه عصمت هرچه بالاتر می‌رفت دغدغه‌هایش هم بیشتر می‌شد. دستش را گرفتم: «یعنی چی حاجیه؟ از شهیدها نگوییم؟!»
هنوز سر حرف خودش بود: «آن‌ها کار خودشان را کردند. انجام وظیفه کردند. هیچ هم خارج از انجام وظیفه نبود. ببین دخترم، «دقیقه‌ها وظیفه‌ها را متغییر می‌کند» آن زمان، جوان‌های ما، عزیزان ما، وظیفه‌شان این شد که دست از مدرسه و دانشگاه بکشند. کانون‌های گرم خانواده و عروسِ در حجله و بچه‌ در گهواره را بگذارند و به جنگ بروند. یا بکشند یا کشته شوند. خب جوان‌های ما رفتند و هم کشتند و هم کشته شدند ولی من با شما هستم، من با همه هستم، با همه‌ دخترانم و همه‌ خانواده‌های شهدا، که ای عزیزان من، قربان شما و فدایتان شوم، آن‌ جوان‌مردان رفتند و کارشان را انجام دادند ولی من و شما چه کار کردیم؟ بیایید دور هم جمع شویم و ببینیم چه کار کردیم. بیایید یک دل شویم. مثل زمان کربلا. مثل زمان جنگ. مثل زمانی که لشکر رسول‌الله آمد و صد هزار و دویست هزار نفر از جوانان هفده تا بیست ساله در خیابان‌ها پشت سرش می‌دویدند و آن‌هایی را که به جبهه نمی‌بردند با گریه التماس می‌کردند که ما را ببرید به جبهه. این‌ها انجام وظیفه کردند ولی من خجالت می‌کشم. تا به حال چه کرده‌ام؟ آن‌ها رفتند و کار را دست من سپردند و من، می‌دانم که هیچ کاری نکرده‌ام!»
گلایه‌های حاج عصمت احمدیان تلخ بود اما حق. سرش را بین دو دستم گرفتم و بوسیدم تا از دلش دربیاورم: «پس چه کار کنیم حاجیه؟»
 

وقت سخنرانی
خانم خادم بالای سرمان ایستاده بود تا دست حاج خانم را بگیرد و او را بالا ببرد. زن‌های مشهدی زیر گوش هم پچ‌پچ می‌کردند. متوجه شده بودند این حاجیه همان حاجیه است که خانم مجری برایشان می‌گفت. به خانم خادم گفتم دو دقیقه‌ای دندان به جگر بگیرد. نه اینکه بخواهم مصاحبه کامل شود، نه. حالا دنبال جواب سوالی بودم که حاجیه توی سرم گذاشته بود. اینکه ما چه کردیم و کجای کاریم؟ 
حاجیه به شانه‌ام تکیه زد تا بلند شود و یا الله گفت: «الآن هم دیر نشده دختر. اصلا دیر نشده. وقت داریم. هنوز زنده‌ایم.» و صدایش را بلندتر کرد: «آهای دبیرستانی‌ها، آهای دانشجوها، آهای دخترهای گلم، آهای عزیزان دلم، ان‌شالله که عاقبت به خیر شوید، فدایتان شوم، بیایید و منِ پیرزن را راهنمایی کنید که چه کار کنم برای اسلام؟ شما الآن باید همه کارها را به دست بگیرید و بیایید به من بگویید: اتحاد، دوستی، یکپارچگی و مادر فرزندی را در جامعه رونق بدهیم.
به همدیگر سلام کنیم. احوال‌پرسی کنیم. از همدیگر دل‌جویی کنیم. خانمم، دخترم، حال شما چطور است؟ دانشجوی عزیز، درس‌هایت خوب پیش می‌رود؟ دبیرستانی گلم، شما چه می‌کنی با درس‌ها؟ با هم آشتی کنیم. ما مسلمان و شیعه هستیم و شیعه‌ی «علی»، ولی الله بودن چیزی جز محبت و دوستی نیست. این محبت را به همدیگر نشان دهیم.»
زن‌های مشهدی و زائرها دنبال حاجیه دویدند و بغلش گرفتند. تازه پیدایش کرده بودند و می‌خواستند محبت‌شان را با «لبیک یا زینب» گفتن نشانش دهند. کفش‌هایم را بی‌سروصدا بلند کردم تا بیرون بروم. خانم خادم که رفتنم را دید، صدایم زد: «کجا می‌روید خانم؟ مگر نگفتید خبرنگارید؟ برنامه تازه شروع شده. حاجیه می‌خواهد سخنرانی کند!» خندیدم و برایش دست تکان دادم: «التماس دعا عزیزم، من جوابم را از حاجیه گرفتم!»

گزارش: حنان سالمی

افزودن دیدگاه جدید:

متن ساده

HTML محدود

Image CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید

تولیت آستان قدس رضوی

بزرگترین دروغ‌ و فریب غرب، شعار دفاع از حقوق زن است
تولیت آستان قدس رضوی صیانت از کرامت زنان را ضامن حضور مؤثر اجتماعی آنان دانست و گفت: تمدن غرب از طرفی کرامت زنان را از…

تلویزیون اینترنتی