تلفن چند بار بوق میخورد و پس از آن یکباره به عالمی پر از سر و صدا که در آن سوی خط در جریان است وصل میشود و بعد صدایی گرم و گیرا به گوش میرسد که پس از سلام و علیک میگوید که سرش شلوغ است و در حال تدارک جمعکردن سیمهای برق و لامپهای رنگی برای رهسپار شدن به سوی مشهد و حرم امام رضا (ع).
نذر نور در خانه آفتاب
اما خب نمی شود به شماره مشهد و خط و ربطش به امام رضا(ع) بی تفاوت باشد. می پذیرد با ما هم کلام شود و از نذر نور بگوید. میگوید، اما صدایش در تنگنای بغض گلو تاب میخورد و گاهی صدایش به بغض می نشیند.
خاطره که یکی دوتا نیست...
هر آشنایی که او را میبیند به واسطه آشنایی با قصه نذر او وصل می شود به گنبد طلایی که غرق در نور است و در پندارش ریسههای چراغانی را دنبال میکند که از این سر تا آن سر صحن و سرای حضرت کشیده است و احتمالا همان وقتها ناگهان حفرهای در دلش ایجاد میشود و ندایی از اعماق وجودش برمیخیزد: «یا امام رضا(ع) نظری کن.»
بغض حاج محمد آهنگر با چشمهای تر و گریان، با دلهای سوخته و هق هق های خفه در گلو، دوستی و آشنایی دیرینهای دارد. گویا این بغض و آن اشک با هم از یک جنس هستند. اما حاج محمد آهنگر این را ۵۴ سال پیش که برای امام رضا(ع) نذر نور کرد نمیدانست. فکر میکرد یک قراری با امام خودش میگذارد، هر سال نزدیکیهای شب ولادت راه میافتد میآید مشهد، حرم را غرق در نور و ریسه های چراغانی میکند و تمام. چه میدانست قرار است به تعداد تمام لامپهای رنگی که در صحن و سرا به دست او روشن میشود، چشمی خیس شود، بغض دلی غمناک بترکد و گریه شود و نفسی در سینه گرما بگیرد.
آغاز ماجرا
برگردیم به گذشته های دور... . حدود سال ۱۳۴۷ است و شب ولادت امام رضا (ع). جوان ۲۱ ساله تهرانی در حرم امام هشتم ایستاده است و میبیند که در شب به این مهمی حرم آنطور که شایسته این بزرگ شیعیه است، چراغانی نیست. همانجا نذر میکند هر سال شب ولادت، خودش حرم را چراغانی کند. سیدی که در آن زمان مسئول نورپردازی حرم است از این نذر او استقبال میکند و این میشود که محمد آهنگر هر سال با مقدار زیادی سیم برق کشی و لامپ و وسایل سیم کشی راهی مشهد میشود. هر سال که میگذرد بار سیمها و لامپها بیشتر میشود و البته در این میان تعدادی از آشنایان او هم همراهش میشوند تا سیمهای برق و لامپهای رنگی را بار وانت کنند و برای چراغانی حرم راهی جاده شوند.
جاده اما فقط محل عبور نیست؛ جاده سینه پر تپش آدمهایی است قصهها و اسرار را آشکار میکند. قصه آدمهایی که وقتی سر راه این وانت ها قرار میگیرند، آدم دیگری میشوند. از مردی در سمنان گرفته که همه غصه زندگیاش سرطان زنش بود و یک روز تکه پارچهای سبز به این وانت راهی مشهد، میبنند و وقتی حاجت میگیرد هر سال در راه منتظر وانت و حاج محمد آهنگر میماند تا با یک وعده ناهار از آنها پذیرایی کند، تا افسر راهنمایی و رانندگی که معجزهای در مقابل چشمانش به وقوع میپیوندد و از آن روز آدم دیگری میشود؛ «توی جاده بودیم که ماشین دچار حادثه شد. دو تا بچه توی ماشین بودند. اصلا فکرش را نمیکردیم کسی زنده بیرون بیاید. افسر راهنمایی و رانندگی که دید وانت چطور دچار حادثه شده و همه وسایل بیرون پرتاب شده و از بین رفته جز جان آدمها، شوکه شده بود. وقتی قصه مشهد رفتن ما را فهمید بی اختیار گریه کرد.»
اما هر سال پیش از آنکه چرخهای وانت از خیابانهای تهران کنده شود و به جاده بیفتد قصه دیگر رقم میخورد. دوستان و آشنایان، همکاران و همسایهها جمع میشوند و انگار که میخواهند جایی کوچک در میان آن همه سیم و چراغ برق برای خودشان باز کنند، ذکر میگویند و اشک میریزند و چیزهایی زیر لب زمزمه میکنند و در نهایت با بستن تکه پارچه ای سبز به میلههای وانت، آن را راهی جاده میکنند که قرار است به گنبد نورانی برسد؛ «سالهای اول خودمان هم اشک میریختیم و با حال و هوای عجیبی راهی میشدیم، الان هم همینطور است اما بیشتر مردم هستند که با حضورشان و بستن پارچههای سبز دلشان را راهی میکنند.»
شبیه معجزه
حاج محمد آهنگر و همکارانش همیشه کارشان را از چند روز پیش از ولادت امام رضا(ع) شروع میکند. کاری که میگوید هر سال انجام شدنش خود معجزه ای است؛ «این همه سیم برق شوخی نیست، این برق و تشکیلات با جان آدم سر و کار دارد. من معتقدم خود ارباب امام رضا(ع) ما را نگه میدارد، وگرنه در این کار آسیب دیدن زیاد است، خطرناک است، ممکن است در حالت عادی کسی دست به این ها نزد چون میداند در بین این همه سیم، سیمهای آسیبدیده هم ممکن است باشد. اما این خود امام هشتم است که ضمانت ما را میکند.»
حاج محمد میگوید: امسال هم مثل سالهای قبل، حدود ۲۰ هزار لامپ به مشهد می آورد و چراغانی را از مسجد گوهرشاد شروع میکند و قرار است در عرض ۵ یا ۶ روز همه جای حرم را چراغانی کند، آن هم به عشق همه دقایقی که روی پشت بام حرم میایستد و حس میکند به آسمان نزدیک تر شده است. همان دقایقی که او را به دنیایی فراتر از این دنیا میبرند. در همان لحظات است که هر چه در دل دارد از امامش میخواهد؛ «هیچ گاه هیچ چیز نخواستهام جز اینکه یا امام رضا آبروی مرا نریر...»
صدای پر از بغضش ضعیف تر از قبل شده است: تا حالا هرچه از امام رضا(ع) خواسته ام به من داده است. خانه و ویلا و باغ نخواستم اما چیزی که خواستم به من داده است. الان هم ۸۵ سال سن دارم به لطف خدا و امام هشتم یک قرص هم نمی خورم. این همکارانی هم که با من راه می افتند از تهران میآیند هم همینطور. آن ها هر سال زحمت می کشند و پا به پای من کار میکنند به عشق امام هشتم(ع). آنها توی تهران برای خودشان برو بیایی دارند، اما اینجا خادم محض امام رضا(ع) هستند. روی زمین میخوابند، خسته میشوند اما چه میشود کرد، عشق است، عشق به امام رضا(ع) همین است دیگر.
حاج محمد چند سال پیش که عمل قلب باز داشته به حرم آمده و از امام هشتم اجازه گرفته. در آن چند روز در هتلی در مشهد اقامت داشت. این اولین بار بود که بیمار شده و به شدت نگران است. میترسد و تنها چیزی که او را آرام میکند خوابی است که دیده است؛ «آقا آمد به خوابم. چهرهاش را ندیدم اما صدایی بود که میگفت «ناراحت نباش» و نمیدانید چه آرامشی در دل من نشست. آقا تا به حال دوبار به خوابم آمدهاند. هر دوبار خیلی گرفتار بودم، خیلی گرفتار و آرام شدم.»
حاج محمد حالا باید تلفن را قطع کند و تشکیلات برق کشی را آماده بار زدن کند و وانتی را که تا چند روز دیگر پارچههای سبز به آن بسته میشود در جاده بیندازد و به سمت نور حرکت کند. نذر نور او چراغانی در خانه آفتاب است.
گفتوگو: مریم مانا