خیلیها کمر بسته اند که آنها را از دین و قاعده دین داری جدا معرفی کنند، میگویند دهه هشتادیها برای خودشان مستقل ان، البته این استقلال از نظر آنها یعنی طرف دین نروند و الفتی هم با ائمه و اولیا نداشته باشند اما اگر میشود دهه هشتادیهای پرشور را با این برچسبها به تابلو چسباند.
روایتی از جنس مهر دهه هشتادیها با امام مهربانیها/ حرم در قُرق دهه هشتادیها
کافیست هم کلامشان بشوی، کنارشان بنشینی، گپ بزنی و درونشان را کشف کنی تا بدانی چه زلالی در دلشان جاریست از جنس الفت با امام رضا(ع)، از جنس دین داری و از جنس ارادت به شریعت.
همه جا هستند. دهه هشتادیها را میگویم. کافیست هرکجا صدای خنده بلندی را شنیدی سرت را برگردانی. بانشاطاند و پر شر و شور. بیشتر از آنچه به نظر میآیند میدانند و وای از روزی که بخواهند کار فرهنگی کنند. آنقدر با سلیقهاند که دلت را با خودشان میبَرند. درست است که یک جا بند نمیشوند و حرف زدنشان فارسی خالص نیست اما اگر پای کار بیایند، هیچ دههی شصتی و هفتادیای به گرد پایشان نمیرسد.
محیا یکی از آنهاست. او را جلوتر از موزهی حرم و کنار گلدانهای تزیینیِ روبهروی استودیوی صاحبالزمان(عج) دیدم. دو تا زن عراقی، گوشی را داده بودند دستش و گفته بودند ازشان عکس یادگاری بگیرد. دوست محیا هم کنار دستش ایستاده بود و ریز ریز میخندید. کارش حرف نداشت. زنهای عراقی خیلی از عکسهایشان راضی بودند. به عربی از محیا تشکر کردند و او که غلظت تلفظ کلمهها، هولاش کرده بود، بلند گفت: «ثَنک یو!»
دوستش از خنده رودهبر شد: «ثنک یو، ها؟» میخندیدند و تلو تلو میخوردند. پشت سرم بودند. با خنده به طرفشان چرخیدم: «میگفتی «شُکراً» و تمام» محیا جلوتر آمد، این هم از آن خصلتهای دلبرِ دهه هشتادیهاست که زود صمیمی میشوند: «حالا خوب است گفتم ثنک یو. یک بار یک پیرمرد عراقی دنبال صحن انقلاب میگشت، من هم نه گذاشتم، نه برداشتم، در جوابش گفتم الحمدلله!» من و دوستش با هم خندیدیم و چند قدمی تا صحن انقلاب همصحبتشان شدم.
محیا میگفت متولد ۸۷ و یک دل نه صد دل عاشق عکاسیست. میگفت هر دو سه روز یک بار میآید حرم و با همین گوشی از مدل افتادهاش چه عکسها که نگرفته. میگفت یه کانال در ایتا راه انداخته با دو کا عضو! آن هم برای امامِ رضا. میخواستم زیر زبانش را بکشم؛ پرسیدم: «چرا حرم؟ خب برو جای دیگری عکس بگیر. این همه سوژهی پرطرفدار!» خندید و به نقارهخانه خیره شد: «نه بابا. کجا بهتر از اینجا. ناف ما مشهدیها را توی حرم بریدهاند!»
زیارت بالاسر
دلم لک زده بود برای زیارتِ بالاسر. اصلا آدمیزاد تا دستش به شبکههای طلایی ضریح گره نخورَد دلش آرام و قرار نمیگیرد. یک صف بلند از این سر صحن انقلاب تا آن سرش کشیده شده بود و زائرهای مشتاق و منتظرِ زیارت دل توی دلشان نبود برای پابوس آقا! من هم به خیال خامم که آخرین نفر صفام، نرم نرمک جلو میرفتم اما دو دقیقه نگذشته بود که یک ردیف از زوار پشت سرم ایستادند. زیرلب با خودم گفتم: «نه خیر. اینجا خلوت بشو نیست!»
غُرهایم را که شنید، صفحهی باز شده زیارتنامه را تو گوشیاش بست و به طرفم برگشت: «من اذان صبح هم که آمدم همینطور بود. پانزده دقیقه توی صف ایستادم تا نوبتم رسید! تا آمدم بگویم «سلام»، نوبت پشت سری بود و هلم دادند.» خندید: «مجبوریم تیکه تیکه با امام رضا(ع) حرف بزنیم دیگر. یک تیکه صبح. یک تیکه ظهر و بقیهاش هم الآن.»
اسمش مهسا بود و با پدر و مادر و خانم جان و داداشهای دوقلوی آتشپارهاش از لاهیجان آمده بودند. متولد ۸۹ بود. به قول خودش «از آن تاریخِ تولدهای اعصاب خرد کن که نه به عنوان دهه هشتادی قبولت دارند و نه دههی نودی!»
اولین بار بود آمده زیارت. میگفت قبلا که بچه بوده هرکسی میپرسیده میخواهد چه کاره شود میگفته دکتر. میگفت شاگرد اول است و به خاطر همین، معلمش اجازه داده وسط فصل امتحانات بیاید مشهد. اما حالا نظرش عوض شده بود و میخواست کاره دیگری شود. پرسیدم: «چه کاره؟» با خنده نمکینی روسری بنفشش را روی سرش محکمتر بست و گفت: «خادم حرم.»
فشوقي کُلُهُ مشهد
از در گذشتم و از پلهها پایین رفتم و نوبت زیارتم که رسید مثل همیشه دستم را در آن فاصلهی کمِ بین خودم و ضریح، به نشان ادب روی سرم گذاشتم و چشمها و سرم را انداختم پایین. چی باید میخواستم؟ چی باید میطلبیدم؟ چی باید میگفتم وقتی شاه خراسان عند المُنکسرة قلوبهم ایستاده است. اینجا زبان بینالمللی زیارت، اشک بود و اجازه دادم اشکهایم با امامِ رئوفِ مملکتِ طوس حدیث دل بگویند.
دلم نمیآمد به ضریح و نور لطیف سبزش پشت کنم. همانطور عقب عقب میرفتم که به بنده خدایی تنه زدم. برای عذرخواهی که برگشتم، پیشانیام را بوسید: «لا مُشکل!» اهل لبنان بود و میخواست با کلمه فارسیِ وصل شده به لای عربی، خیالم را راحت کند که مشکلی نیست. یک دهه هشتادی خارجی! باورم نمیشد. آن هم از جبل عاملِ لبنان، آن عروسِ زیبای خاورمیانه. آنطرفها عادت دارند تاریخ تولدشان را به میلادی بگویند و حَلا متولد سال ۲۰۰۵ میلادی بود. همان دهه هشتادی خودمان. پرسیدم: «شما در این سن و سال در کشورتان چه شکلیاید؟» با خنده پیچیده به تعجبی، خودش را نشان داد و گفت: «همین شکلی!»
البته بعد توضیح داد که شیعههای جبل عامل دیوانه طوساند و همان تک بیتِ وایرال شده معروف لبنانیها را برایم خواند که من عاشقاش بودم: «إذا کان الهوي شوقٌ، فشوقي کُلُهُ مشهد» داخل شلوغ بود. تا آستانه صحن انقلاب با حَلا هممسیر بودم و وقتی بیرون آمدیم و چشمم دوباره به عظمت گنبد و بارگاه شاه خراسان گرفت، ناخودآگاه ترجمه همان شعر محبوب حَلا روی لبهایم جاری شد: «اگر عیار عشق به اشتیاق است، پس تمام اشتیاق من مشهد ست»
سلام شیخ
به عادت همیشگی، برای وقتهایی که حرم شلوغ است، رفتم که به شیخِ بهایی سلامی بدهم و آنطرف مزارش در رواق امام خمینی(ره) بنشینم و قصه محیا و مهسا و حلا را بنویسم؛ دهه هشتادیهایی که زور کم حوصلگیشان به شوق زیارت نمیرسید و برای پابوس امام رضا(ع) اگر وعده صبرِ هزار ساله هم میدادند توی صف میایستادند.
کنار مزار سفید شیخ ایستادم و گفتم: «سلام!» و باز دخترهایی دهه هشتادی آن گوشه، کنج دیوار، با سرهایی که توی گوشی بود، ریز ریز میخندیدند و پچپچشان به راه بود. مثل یک خانم ناظم بالای سرشان ایستادم. آن هم به امید اینکه مچشان را بگیرم و حداقل به خودم ثابت کنم که از این دهه هشتادیها آدم درست و حسابی درنمیآید! اما صحنهای که دیدم، برایم حکم یک ترمز دستی داشت! اسمشان را نگفتند، حتی روی بستههای کوچک شکلات و گیره روسریهای هدیهای که برای زائران بستهبندی میکردند هم اسمی نبود. فقط با محبت یکی از بستههایی که با پول توی جیبیهایشان آماده کرده بودند به من هدیه دادند و هر چقدر اصرار کردم هیچ نشانی جز «دهه هشتادیهای حرم» به من ندادند.
گزارش: حنان سالمی