همه درها هم که بسته شود، محال است درهای رحمت آستان مهربانش بسته بماند، رشته همه امیدها که گسسته شود، امید به کرم او مثل زنجیری است بر گردن عاشقان بارگاهش. در این صحن و سرا ناامیدی غریب ترین واژه روزگار است. و شاید به همین بهانه است که 1000 بیمار صعب العلاج، به امید شفاعت، عنایت یا تکمیل رفاقت با آقا، راهی بارگاهش شدند.
آمدم ای شاه شفابخش خراسان
درد با گوشت و پوست و استخوانهایشان عجین شده بود و ویلچر، سهم آرزوهای بر باد رفتهشان بود. نمیتوانستند راه بروند. نمیتوانستند بایستند و بعضیهایشان آنقدر درد داشتند که حتی نمیتوانستند حرف بزنند! 1000 بیمار صعبالعلاج به زیارت امامِ رئوف آمده بودند، آن هم با دعوت حضرتش. آنها فقط میخواستند چند روزی دل به گنبد طلا گره بزنند و چشمی سبک کنند و بعد با جانی تازه که از عطر هوای مقدس حرم، در کالبدِ رنجور و نیمهجانشان دمیده شده بود، دست پُر به شهرهایشان بازگردند.
قصه دردهای نشنیده...
توی رواق حضرت زهرا(س) دیدمشان. با چهرههایی که رد درد، در جزء به جزءاش ریشه دوانده بود. چه باید میپرسیدم؟ دنبال چه باید میگشتم؟ منصفانه نبود از یک آدم بپرسی چقدر درد داری و بعد به شکرانه سلامت تنت، چشم توی چشماش الحمدلله بگویی! چرا ما آدمها تنها وقتی که درد دیگران را میبینیم یاد سلامتی خودمان میافتیم؟!
ای کاش مشهدی بودم
کنار یکی از ویلچرها نشستم. رویم نمیشد چیزی بپرسم. دختر جوانی بود هم سن و سال خودم. با صورتی گرد و چشمانی کشیده که مثل خورشید میدرخشیدند. گریه میکرد و درد در بدنش گلوله گلوله شده بود. یک لحظه که سرش را چرخاند، من را دید: «خبرنگارید؟» با خنده روی زانو نیمخیز شدم تا صدایم را راحتتر بشنود: «بله، شما از کجا متوجه شدید؟» با همان چشمهای خیس به کارت آویزان از گردنم اشاره داد: «من هم کارشناسیارشد ایمنیشناسی دارم. از همین دانشگاه علوم پزشکی مشهد.»
ابروهایم را بالا انداختم: «ماشالله خیلی درسخوانی. پس گفتی که مشهدی هستی.» بغض گلویش را خفه کرد: «ای کاش بودم. اما خانهی ما بجنورد است. تا پارسال که دانشجوی مشهد بودم دوستم من را به زیارت میآورد اما از وقتی فارغالتحصیل شدم و برگشتم خانه، حسرت زیارت به دلم ماند.»
سمیه صدیقی ام اس داشت. بیماریای که ذره ذره جان و تنش را آب میکرد و توان را از دست و پاهایش میگرفت و برای زیارت، بدون همراه نمیتوانست قدم از قدم بردارد. میگفت اما حالا خوشحال است که بعد از یک سال دوباره آمده پابوس؛ آن هم نه تنها، که خودش و تمام دوستان انجمن ام اسیهای مشتاق زیارت.
سخت اما شیرین
بینشان چرخیدم. سلام دادم. بعضیهایشان بین اشکهایشان برایم دست تکان دادند و خندیدند و خیلیهایشان هم جانی برای معاشرت نداشتند اما هانیه دوجانبان پر شر و شور بود و سرحال. هرچند دقیقه دور ویلچر مادربزرگش میچرخید و اشکِ چشمهایش را از جای رد رویش مژهها که صورتی شده بود، میگرفت. کنارش ایستادم: «خیلی دوستش داری؟» لپ مادربزرگش را با تمام جانش بوسید: «میمیرم برایش!»
نشستیم. مادربزرگ دستهای لاغر و پر از جای کبودی سوزن را زیر سرش گذاشته بود و آرام آرام و همنوا با سوز روضه اشک میریخت. هانیه کیکاش را باز کرد و تعارف داد. گفتم: «سخت نبود؟ از گلستان تا مشهد، آن هم با اتوبوس؟!» پلکهایش را روی هم انداخت: «سخت اما شیرین. بیبی، هم سرطان خون دارد و هم دیالیز میشود. خیلی شرایطش پیچیده است. مدام باید خونش را عوض کنیم. ولی نگاهش کن. از وقتی آمده پابوس امام رضا(ع) انگار زنده شده است. میدانی چند سال بود نیامده زیارت؟ اما اینبار آنقدر همه چیز را خوب چیدند و راه را باز کردند که بیبی هم توانست زیارت کند. دستشان درد نکند.» گفتم: «همه این دعوت کار امام رضاست» گفت: «خادمهای آقا هم وسیلهاند. خدا خیرشان بدهد که بیبی را به آرزویش رساندند.
اولین کاروان
خانم رایجی، مدیر مددکاری موسسه پیشگیری از سرطان استان گلستان بود. مدام بین ویلچرها سرک میکشید و یک جا بند نمیشد. ریزنقش بود اما برای خدمت به بیماران کاروانش سنگ تمام گذاشته بود و خم به ابرو نمیآورد که با چه مشقتی و در حالی که هنوز عرق سفر بیماران خشک نشده، آنها را آورده زیارت. وقتی داشت چرخ ویلچر یک دختربچه سرطانی را روبهراه میکرد پرسیدم: «یعنی اینقدر زیارت برایشان سخت است که حتما باید همراه و کادر درمان کنارشان باشد؟»
دستم را کشید و کمی آنطرفتر از جمعیت ایستادیم: «خیلی سخت. مخصوصا که کاروان ما بیماران صعبالعلاج زن و بچه هستند. حتما باید کسی کنارشان باشد تا کمکشان بدهد. این بندگان خدا حتی از انجام روزمرهترین کارهایشان هم عاجزند. امسال اولینبار بود که میآمدند پابوس. کاروانمان چهل و پنج نفره است. دعا کن سال بعد، آقا بیشتر بطلبد. هنوز خیلی از بیماران صعبالعلاج گلستانی، چشم به راهند برای آمدن و دخیل بستن به پنجره فولاد.»
قدر عافیت
با پای خودم از صحن به صحن و رواق به رواق میچرخیدم و به امام رضا(ع) سلام میدادم بیآنکه قدر عافیت را بدانم. و چه ناشکر است این بشر عصر تکنولوژی. اما حالا که در میانه کوهی از دردها و صبوریها ایستاده بودم خودم را باختم. من چه بودم جز مجموعهای از منیتها؟ و براستی من در برابر این همه اشتیاق و صبوری این بیماران صعبالعلاج، هیچ نبودم!
برنامه استقبال از بیماران صعبالعلاج تمام شده بود و داشتم به سمت درِ خروجی رواق میرفتم که چشمهای گریان مریم نجاتی رمق پاهایم را گرفت. برگشتم. از زنجان آمده بود. طلبیدن یعنی این. به قول خودش: «آخر کی یادش هست که یک مریمِ مریض، آن هم با درد ام اس، توی زنجان هست که دلش لک زده برای زیارت؟ کی این را میداند جز خود آقا؟ من که اگر کسی زیر پر و بالم را نگیرد از پس آب خوردن خودم هم برنمیآیم اما میبینی شاه خراسان برایم چه کرد؟ میبینی چطور آوردم و میهمانم کرد؟ میبینی عزیزم؟»
میدیدم. همه دردمندانی را که عشق شاه خراسان، آنها را در حریم امن حرم طبیب دور هم جمع کرده بود. میدیدم و چشمهایم صبوری از کف داده بود. دستهی ویلچرش را گرفتم و همقدم با کاروانشان راه افتادم: «میبینم عزیزم. میبینم.»
گزارش: حنان سالمی