گنبد طلایی آقا توی چشمهای خیسش میلغزید. چند پرنده دور گنبد در پرواز بودند و خورشید خرداد تا میتونست نور میپاشید. چشمهایش را روی هم گذاشت و برداشت و باز به گنبد چشم دوخت. اشکها روی گونههایش جاری و صورت معصومش، در هم جمع شد؛ همچون کودکی که پس از ساعتها دوری از پدر و مادرش آنها را بازیافته بود.
آنها از ما وصلترند
برگشت پشت سرش را نگاه کرد. همراهانش را دید که با چشمهای خیس به همان نقطهای چشم دوختهاند که او به آنجا خیره شده بود. اشک از چشمهایشان جاری بود و زیر لب چیزهایی میگفتند.
اواخر هفته بود که ۵۰ نفر از معلولان آسایشگاه شهید بهشتی مشهد به حرم مطهر مشرف شدند. شرف حضوری که پس از مدتها بدجور به دل آنها نشسته بود. این را میشد از غم و شادی در هم آمیخته در چهرههای آنان فهمید. غم، غم دوری بود و شادی از شوق وصال.
افرادی که این گروه ۵۰ نفری متحد را در صحن و سرای حرم میدیدند لابد تصور میکردند معلولیت ذهنی مانع از آن بشود تا درک درستی از مکانی که در آن واقع شدهاند، داشته باشند. اما با دیدن این بچهها و شنیدن حرفهایشان، تصور خیلیها باطل میشد. همه به چشم میدیدند که آنها از ما وصلترند؛ چشمهای گریان، دستهای به دعا برخواسته، آستینهایی که برای وضوی پیش از ورود به حرم بالا زده شده، نگاههایی که همه چیز را در عمق خود فرو میبرد و احساس، احساسی که لرزه به سر و صورتشان انداخته بود و ذکرهای فراگرفته شدهای که اینجا زیر لب بیان میشد، همه گواه این مدعاست که آنها از ما وصلترند.
اینجا همه چیز آرام است
سیدعبدالله حسینی مردی کامل است. 45 سال دارد و بر خلاف انتظارمان از افراد معلول، بسیار محکم است و صدایش بسیار امیدوارانه. آنقدر امیدوارانه و محکم که به آدم مجال دلسوزی و ترحم نمیدهد. تکلیفش با خودش روشن است. چه ساده بودیم ما که فکر میکردیم معلولان چیزی کم دارند و غم و غصه در وجودشان نشسته است و حالا انگار چند سال به عمرمان اضافه میشود وقتی میبینیم اتفاقا همه چیز به اندازه در وجودشان گذاشته شده است؛ احساس شان نه آنقدر افراطی است که با کلمات بازی کنند نه آنقدر کم که به زبان نیاید. نگاهشان روی چیزهایی میماند که خیلی راحت از پس نگاه ما میگذرد. اینها را میشود در صحبتهای عبدلله حس کرد مخصوصا وقتی چیزهایی را که میبیند توصیف میکند: «حرم خیلی نورانی است. آدم یک جوری میشود بین این همه نور، بین این همه قشنگی.»
از زیارتش میگوید که همه وجودش را آرام کرده است و از احترامی که به آنها گذاشته شده و از ناهاری دعوتشان کردند. «اینجا همه چیز خوب است. اینجا همه چیز آرام است.»
برای همه رفقایم
رفیق برای عبدلله خیلی مفهوم مهمی است. این را زمانی میفهمیم که میگوید توی حرم برای دوستانش خیلی دعا کرده است. برای آن رفیقش در شمال، که هر وقت به او زنگ میزند از عبدلله میخواهد به حرم برود و برایش دعا کند، برای رفیق دیگرش در تهران که همیشه التماس دعا دارد. عبدالله میگوید خیلی برایشان دعا کرده است: «توی حرم برای رفیقهام خیلی دعا کردم. از امام رضا(ع) و خواستم از خدا بخواهد مشکلات همهشان را حل کند.»
این حرف عبدالله اما آدم را در جایش میخکوب میکند وقتی میگوید: من خودم مشکلی ندارم از امام رضا(ع) میخواهم واسطه شود تا مشکلات مردم حل شود، گرانیها برطرف شود، مردم راحت زندگی کنند.»
عبدالله به سوی گنبد طلایی پیش میرود و تندیسی از آرامش و امید از خود برجای میگذارد.