سرش را به دیواره گنبدی شکل ورودی صحن آزادی تکیه داده و به گنبد طلایی خیره مانده است. یک طرف صورتش خیس اشک شده است و سرش را با ضربات آرام اما پی در پی به لبه دیوار میکوبد. این تصویر از کمی دورتر، در انعکاس نور غریب بعد از ظهر شهریور، شبیه قابی شده است از عکس آدمی که در بن بست نتوانستن، گیر کرده است. نه توان رفتن دارد و نه دل بازگشتن. دوست دارد در همین لحظه از تاریخ تثبیت شود تا اگر نمیتواند گنبد طلای حسین را در چشمانش قاب بگیرد، از اینجا هم بیرون نرود. هاشم 33 سال دارد اما چهره غمگینش او را پیرتر نشان میدهد. رد اشکهایش را با دستمال کاغذی که توی مشتش مثل خمیر شده پاک میکند و بی صدا میگرید. سرش را تند تند تکان میدهد و میگوید شرمسار است که نتوانسته است امثال به پیاده روی اربعین برود.
نجوای جاماندگان
«هر سال، محرم که میشود من به فکر رفتن میافتم. از دهه اول محرم به فکر رفتنم تا دهه آخر صفر که کوله پشتی ام را میبندم و راهی میشوم. در 5 سال اخیر، این اولین سالی است که نتوانستم بروم. انگار خدا نخواست اما چرا؟»
دلم آنجا هم هست
مدام تکرار میکند که «چرا نخواست؟» میگوید: «خانم بخدا زن و بچه من میدانند و راضیاند که هر سال به کربلا بروم. اما امسال یک گرفتاری مالی پیش آمد که مجبور شدم بمانم چون پدر و مادرم به حضورم نیاز داشتند. ولی من فکر میکنم اگر خدا می خواست میشد گرفتاریام بر طرف شود. مطمئن بودم میشود اما نشد نمیدانم چرا!»
هاشم عضو هیئت مذهبی «اباعبدالله» در محله پنجتن است. یک خادم حسینی که به عزاداران حسینی خدمت میکند و هر سال در اعزام عزاداران حسینی به کربلا، نقش خودش را ایفا میکند. اگر لازم باشد پیگیری بیشتری میکند، دنبال کارهای اداری و مجوزها را میگیرد، اگر لازم باشد همراه زن یا مرد سالخوردهای میشود تا کارهای گذرنامهاش را انجام دهد. امسال دلش از این میسوزد که کارهای رفتن خودش را هم انجام داده بود اما شرایط طوری پیش رفت که ماندنش ضرورت داشت. «بالاخره خدا گفته کارهای پدر و مادر واجب است. خدا میداند به خاطر آنها جاماندم. اما ناراضی نیستم. فقط کمی دلگیرم. الان هم آمدم به حرم امام رضا (ع) که دردم را تسکین دهد. میآیم حرم و کمی با امام رضا(ع) درددل میکنم تا سبک میشوم.
هاشم قرار است روز اربعین همراه با خانواده و برخی از سالمندان محله به حرم بیاید «اینجا میآیم اما دلم آنجا هم هست، در کربلا.»
چقدر دلم میخواست الان در راه کربلا بودم!
حمیده خانم چادرش را روی صورتش کشیده و از ته دل میگرید. با هر تکانی که سر و شانهاش میخورد چادرش را محکمتر روی صورت میکشد تا مبادا صدایش را دیگران بشنوند و چشمهای پراشکش دیده شوند. منتظر میمانم تا کمی حالش بهتر شود و سر صحبت را با او باز کنم. اما انگار این گریه بی وقفه، پایانی ندارد تا اینکه زنجمورهاش، هق هق میشود و زبان به شکوه میکشاید. «یا امام رضا(ع) دردم کم نیست خودت میدانی...»
حمیده خانم، پس از آن که کمی آرام میشود، همانجایی که ایستاده روی زمین مینشیند و به گنبد امام رضا(ع) خیره میشود. چند ثانیه بعد یک پایش را روی زمین دراز میکند و با دست زانویش را میفشارد. صدای حزن انگیزش در گلو پیچ و تاب میخورد. «زانوهایم ساییده شده. از چند سال پیش دکترها میگفتند باید پروتز بزارم. اما من میترسیدم. از اینکه بدتر شود و نتوانم اربعین به کربلا بروم میترسیدم. تا اینکه وضع یکی از زانوهایم خیلی وخیم شد. دیگر نتوانستم حرف بچه هایم را زمین بیندازم. یکی از دخترهایم که مرا از طریق محل کارش بیمه کرده گفت باید عمل کنم. دو ماه پیش یکی از زانوهایم را عمل کردم. برای همین امسال نمیتوانم به پیاده روی اربعین بروم.»
صورت حمیده خانم دوباره زیر لبه چادرش شروع به لرزیدن میکند. چشمهایش پیدا نیست اما اشکهایش روی گونه و چانه جاری میشود. آهی میکشد و ادامه حرفهایش را وصل نجوایش با امام رضا(ع) میکند. «یا امام رضا خودت میدانی چقدر دلم میخواست الان در راه کربلا بودم. خودت از دل من خبر داری یا امام رضا(ع)!
بلند میشوم. حمیده خانم اما انگار متوجه دور شدن من نمیشود. همانطور که عقب عقب می روم تصویر صورت خیس حمیده خانم که زیر لبه های چادرش میلرزد با پس زمینه گنبد طلایی واضح تر میشود و مثل قاب عکسی در ذهنم میماند.
یک جامانده غمگین
در صحن پیامبر اعظم(ص) مرد جوانی در میانه صحن نشسته و یک پیشانی بند «یا اباعبدالله» در دست دارد. پیشانی بند را توی دستهایش ثابت نگه میدارد و به آن نگاه میکند و یک باره آن را روی سر میبندد. نگاه حسرت بارش به نقطهای دور، سکوتش و حالت شکسته ستون فقراتش که انگار خسته از تلاشی بی حاصل خمیده شده است، نشان میدهد اوهم یک جامانده غمگین اربعین است. یک جامانده از اربعین که انگار اینجا تنها جایی است که عطش درونش را کمی برطرف میکند. میگوید: امسال نخستین سالی بود که قرار بود به پیاده روی اربعین بروم. از چند ماه پیش برنامه ریزی کرده بودم اما انگار قسمت نشد.
«انگار قسمت نشد» را چندین بار در بین حرفهایش تکرار میکند و اصلا خودش هم متوجه این تکرار نیست. انگار با هر بار تکرار این جمله از کسی سوال میپرسد که «چرا قسمت نشد؟» سوالی که پاسخش را نمیگیرد.
کاظم دانشجوی رشته علوم اجتماعی است. 22 سال دارد و در دانشگاه آزاد تحصیل میکند. با چند نفر از دوستانش قرار بوده برای نخستین بار به پیاده روی اربعین بروند اما شرایطش مهیا نمیشود و در حسرت این سفر معنوی میماند.
«دوستانم الان نزدیک کربلا هستند. گفتند به جای من هم زیارت میکنند. اما چه فایده ای دارد. قرار بود من هم باشم. قرار بود در کوچههای کربلا بگردم و عکس بگیرم و خاطره بنویسم. قرار بود یک تجربه تازه از زیارت داشته باشم، از امام حسین(ع) که هر سال برایش سینه میزنم. امسال قرار بود در حرمش باشم »
کاظم در ادامه از ارادتش به امام حسین(ع) میگوید که از بچگی در وجودش بوده است. از زمانی که در روضه های خانگی پدرش آنقدر گریه میکرده تا سینی چای را دست او بدهند و بگرداند، از زمانی که پدرش اولین زنجیر عزاداری را برایش خریده و حتی از زمانی که اولین عکس با لباس عزاداری را از او گرفته و روی دیوار خانه قاب کردهاند.
«امسال وقتی یکی از دوستانم پیشنهاد داد برویم پیاده روی اربعین، انگار یکی از مهم ترین مساله های جهان داشت برایم حل می شد. با خودم گفتم چرا سال پیش یا سال های پیش به فکر رفتن نیفتاده بودم. انگار مسیر جدیدی جلوی پای من گذاشته بودند. از همان زمان همه کارهایم را کرده بودم اما قسمت نشد.»
کاظم میگوید از الان منتظر است تا سال دیگر که وقت رفتن برسد. میگوید، دعا میکند خدا به واسطه امام رضا(ع) یاریاش کند تا سفرش پا بگیرد. «یا امام رضا(ع) آمدهام تا تو وساطتم کنی. اگر امسال حسرت این سفر به دلم ماند، سال بعد دعا کن بتوانم بروم کربلا. سال بعد اربعین کربلا باشم.»
همینجا نذرم را ادا میکنم
نزدیکهای اذان مغرب، زن سالخوردهای که نزدیک به پنجره فولاد نشسته است و چیزهایی را زیر لب زمزمه میکند، توجهم را به خود جلب میکند. یک جوری زمزمه میکند انگار دارد برای کسی خط و نشان میکشد. نزدیک که میشوم صدایش به گوشم میرسد. واقعا انگار دارد برای امام رضا(ع) خط و نشان میکشد که «یا امام رضا(ع) خودت میدانی من هر سال اربعین باید بروم کربلا. نذر دارم. یا امام رضا(ع) امسال را نشد بروم اما میآیم همینجا و نذرم را ادا میکنم. یا امام رضا(ع) دعا کن سال بعد دوباره بتوانم اربعین خودم را به کربلا برسانم.»
بی بی عطیه از اعضای یک پایگاه بسیج و ساکن محله آبکوه است. میگوید هر سال نذری دارد که در کربلا آن نذر را ادا میکند. اما امسال به خاطر بیماری همسرش نمیتواند برود و او را تنها بگذارد.
«یا امام رضا(ع) دعا کن سال بعد با حاج آقا با هم به کربلا برویم. شفایش را از تو میخواهم خودت میدانی»
بی بی عطیبه وقتی درددلش باز میشود نمیتواند آرامشش را حفظ کند و میزند زیر گریه. میگوید تا به حال 3 بار با همسرش، از طریق یک کاروان محلی اربعین به کربلا رفتهاند اما امسال همسرش حال خوشی ندارد. «دلم آنجاست امام رضا(ع) میداند که دلم آنجاست. خودش میداند»
گزارش: مریم مانا