اینجا تلفنخانه عشق است. جایی پر از تلفن اما با یک شماره ثابت، ۱۳۸. فرقی نمیکند کجای ایرانی؛ شهر، روستا، یا یک خانه نُقلی روی شانه برفآلود کوهستان؛ کافیست دلت بلرزد و تلفنات را برداری و شماره ۱۳۸ را بگیری. آنوقت وصل میشوی به قطعهای از بهشت در اینطرفِ خط. میدانی قرار است با چه کسی حرف بزنی؟ با کدام آقای بزرگوار؟
اینجا هیچکس پشت خط نمیماند
به گزارش آستان نیوز، از پلهها بالا میروم و سرم پر از سوال است. سامانه ملی ۱۳۸ دقیقا سر خیابان نواب صفوی و روبهروی گنبد طلاست. پشت در چوبی قهوهایاش میایستم. میخواهم تصور کنم. میخواهم آدمهایی را که کنار هم و پشت تلفنها نشستهاند را بشمارم و برایشان قصه ببافم اما آقای وکیلی در را باز میکند و میروم داخل. حالا همهشان را یکجا میبینم. زنگ پشت زنگ و لبخند پشت لبخند. هنوز بوق سوم نخورده که جواب میدهند. بینشان راه میروم. نگاهشان میکنم. همه در حال گوش دادناند به صداهای پشت خط. یکیشان میخندد. یکی گریه میکند. یکی با عجله چند خطی روی کاغذ مینویسد و میدهد به بغلی، آن یکی حظ میبرد از پنجرهای که سهم میز تلفن او شده و رو به گنبد شاه خراسان باز میشود.
دست میگذارم روی شانهاش و آرام تکانش میدهم: «حرف بزنیم؟» نمکین میخندد و کنارش برایم جا باز میکند. اسمش فاطمه است. مادرِ یک پسر هفت ساله و یک کوچولوی تو راهی که هنوز معلوم نیست دختر است یا پسر. چند روزی میشود که حالش خوش نیست. همه میگویند نیا. اما صبح زود میآید و حالا چشمش از گنبد نمیافتد. میپرسم: «چرا؟» میگوید: «شوهرم تازه پیش پایت تماس گرفت. نگران بود. گفتم کاش بودی و میدیدی چقدر حالم خوب شده. خیلی حالم خوشست. اصلا شما یک بار بنشین پشت سیستم ما، کسی از شهرهای دیگر به تو زنگ بزند، از تبریز مثلا، بعد بگوید واسطه شو بین من و آقا که حاجتم را بدهد؛ من میگویم آخر لیاقت این واسطه شدن را ندارم، میگوید نه، تو که آنجایی حتما لیاقتش را داری. این حرف خیلی حالم را خوب میکند. خیلی وقتها بهشان میگویم من کجا و آقا کجا؟ اما اصرار میکنند نه، حتما تو به آقا بگو، چون آنجا بودنت بیدلیل نیست. دیگر من هم کم کم تلاش میکنم برای بهتر شدن، که آدم درستی بشوم تا راستی راستی لیاقت پیدا کنم.»
از او درباره خاطره تماسها میپرسم. از خاطرهای شیرین، تلخ یا شاید حتی خندهدار. میگوید: «خیلیها زنگ میزنند دردودل میکنند. خیلیها میخواهند با سلطان حرف بزنند. یکی هم مثل آن بنده خدا که زندانی بود. اصلا یک شماره دیگر را گرفته بود که خط به خط شد روی شماره ۱۳۸. گفتم آقا اینجا تلفن حرم است. بغضش ترکید. باورش نمیشد. گفت یعنی منِ رو سیاه خطم افتاده روی خط خانه آقا؟ زار زار گریه کرد. یک دل سیر. گفتم بگذار وصلات کنم به روضه منوره اما گفت توی زندان زمان مکالمههایشان محدود است و باید تلفن را قطع کند. مانده بودم برایش چه کار کنم که خودش تند تند و با گریه بلند گفت سلامم را به آقا برسان و تماسش قطع شد.»
دوباره بلند میشوم و بین پاسخگویان سامانه 138 یک دل نه صد دل عاشق میچرخم. مریم رفعتی یک جور تلفنها را با تمام جان و دلش جواب میدهد که اگر کسی نداند فکر میکند ماهیانه بیست میلیون حقوق میگیرد اما او یک عاشق بی جیره و مواجب است! با تعجب میپرسم: «واقعا میشود آدم بدون پول کار کند و تازه عین شما خوشحال هم باشد؟!» میخندد و یک شکلات میهمانم میکند: «بستگی دارد به خاطر کی آمده باشی کجا. من دلی آمدم. یک وقتهایی آدم دلش میگیرد، احساس میکند نیاز به پناهگاه دارد و چه پناهی بهتر از اینجا؟ وقتی پشت دلت راه میافتی که دیگر توقع حقوق و مزایا و بیمه و این چیزها را نداری. ما پشت دلمان راه افتادیم و با عشق در تلفنخانه حرم شیفت میگیریم. همه بچهها، اینجا با آقا ارتباط دلی گرفتهاند، پس چطور دلمان بیاید با پول همه چیز را خراب کنیم؟ درست است ما حضور فیزیکی امام رضا (ع) را نمیبینیم اما آرامشی که اینجاست را میفهمیم. دلمان آرام میگیرد اینجا. دل که دروغ نمیگوید، نه؟»
دل اگر دل باشد که حرف حساب حالیاش میشود. که میفهمد عشق یعنی همین تلفنخانه. که گاهی زور عشق خیلی بیشتر از زور پول میچربد و تو را طوری پاگیر میکند که تا به خودت بیایی میبینی سالهاست که گرفتاری! مریم عذرخواهی میکند و جواب تلفنی از هرمزگان را میدهد. کمی با کیبوردش کلنجار میروم و میگویم: «دست به تایپتان مثل خبرنگارها خوب است ها» میخندد و سر تکان میدهد: «همه مکالمهها را باید برای پیگیری همزمان تایپ کنیم. به خاطر همین است. اما فقط یک مکالمه را هرچه خواستم تایپ کنم نتوانستم.»
حواس جمع میپرسم: «کدام؟»، میگوید: «یک بار خانمی تماس گرفت که به لهجهاش میخورد از غرب کشور باشد. بعد که دید یک خانم جوابش را داده خیلی عصبانی شد و گفت اِ من شماره همسرم را گرفتم، شما چرا جواب دادی؟ خیلی خندهام گرفته بود. هر چقدر توضیح میدادم گوشی شوهرش دست من نیست کوتاه نمیآمد. آخر سر گفتم خانم، شما شمارهای که گرفتی خط روی خط شده و وصل شدید به تلفن حرم حضرت رضا (ع). یکهو صدایش خوشحال شد و خندید. شد یک آدم دیگر. دور و برش هم معلوم بود شلوغ است. همینطور که تلفن توی دستش بود شروع کرد به صدا زدن که فلانی، فلانی، بیایید، میگوید حرم امام رضاست و همهشان یک دل سیر با آقا حرف زدند. خیلی تماس جالبی بود.»
دوبار سرمی گردانم، از پشت سیستم همه خطها را کنترل میکند که هیچ تماسگیرندهای حتی چند ثانیه هم پشت خط نمانَد. خودش را خانم خدمتی معرفی میکند، میگویم: «آدم که به پدر و مادرش هم زنگ بزند اینقدر زود جواب نمیدهند که شما اینجا جوابمان را میدهید» بیسکویتها را باز میکند: «اینجا فرق میکند. خانه امام رضاست. مردم با هزار ذوق و شوق زنگ میزنند که جواب بگیرند. یکی میخواهد دردودل کند. یکی نقد کند. یکی برای روز عقدش میپرسد که چطور میشود بیاید حرم و یکی مثل آن بچه کمک میخواهد.»
تکیه میزنم به صندلی و انگشتهایم را توی هم گره میزنم: «چه کمکی؟» خانم خدمتی انگار که از مرور آن روز ناراحت شده باشد آه میکشد: «تماس از قم بود. نمیدانم چه اتفاقی افتاده بود که پدر و مادرش یکهو از خانه زده بودند بیرون و در هم روی بچه قفل شده بود. طفل معصوم هم فقط شماره ۱۳۸ را بلد بود که همان را گرفت. خیلی ترسیده بود. گفت میخواهم به امام رضا بگویم میترسم. واقعا نمیدانستیم چه کار کنیم. بچه خیلی ترسیده بود. آراماش کردیم و به پلیس مشهد زنگ زدیم. بعد با پلیس قم هماهنگ کردیم. آدرس خانه را از شماره تماس پیدا کردند و پلیسها رفتند پیش بچه و تا زمانی که پدر و مادرش برگشتند کنارش ماندند. روز سخت و واقعا عجیبی بود.»
با ذوق میگویم: «پس تماسهای عجیب و غریب زیاد دارید» میخندد: «تا دلت بخواهد. اما همه این تماسها به شوق یک نفر است؛ آقا علی بن موسی الرضا (ع). مردم از تمام کشور زنگ میزنند به این امید که این تلفن خانه آقاست. گاهی اصلا چیزی نمیخواهند و فقط دردودل میکنند، ما هم پا به پایشان میخندیم و گریه میکنیم. ای کاش بلد بودم برایت توضیح بدهم اما اینجا هیچکس پشت خط نمیمانَد، حتی آن زندانی که هر شب ساعت یازده تماس میگیرد تا با مولایش دردودل کند.»
صدای اذان توی تلفنخانه ۱۳۸ میپیچد. خواهرها به نوبت نماز میخوانند. انگار جنگ است! این نماز میخوانَد و آن جواب میدهد. به نوبت. فاطمه پنجره را باز میکند و سرم عطر حرم میگیرد. پای دردودل یک زن گلپایگانی نشسته که از زیارت اربعین جا مانده و مطمئن نیست بتواند به زیارت آخر ماه صفر طوس برسد. پرچم سبز آقا مثل زمرد توی آسمان آبی مشهد میدرخشد. دستهایم را بالا میآورم و آرام تکبیر نمازم را میگویم. تلفنها پشت سر هم زنگ میخورند. حواسم پرت میشود و میروم توی فکر. خوش به حال آنهایی که به خانه تو زنگ میزنند آقا جان. به قول خانم خدمتی: «هیچکس اینجا پشت خط نمیمانَد.»
گزارش: حنان سالمی