شما غریب نیستی آقای امام رضا (ع)! اینجا، در مشهد، در این سرزمینِ کیلومترها دور و غریب افتاده از وطنتان مدینه، آنقدر تمام مردم ایران دوستتان دارند و میمیرند برای حضرتتان که حالا شده مملکتتان. شده همان بقعه مبارکهی أرض طوسِ شاهِ أنیس النفوسی که مغناطیس دلهای ملهوف است و شما در آن سلطانی میکنید تا دست هیچ سائلی را که به استغاثه دراز شده تا دامان پنجره فولادتان را بگیرد، خالی برنگردانید.
یک حرم در غربت امام حسن(ع)، حسینیه شد
حالا صحن به صحن و رواق به رواق این حرم مطهر پر است از پابوسهایی که ترک دیار کردهاند و آمدهاند تا تسلیتِ جگرِ سوخته جدتان امام حسن مجتبی (ع) را با چشمهای گریانشان به شما بدهند. که بگویند «آقا جان. حضرت شاه خراسان. ای امام رئوف. ما را در غم غربت آل الله شریک میدانید؟»
آقای امام رضا (ع)! چلچراغهای حرمتان روشن است. سقاخانه همه لبهای تشنه را تر کرده و زائرانتان مثل پروانه دور سر مبارکتان میچرخند. اینجا عجمها برای آقایی چون شما سنگ تمام گذاشتهاند تا غریب نباشد امامی که غربت، سهم شانههایش بود. که شما دل مبارکتان تنگ نشود و نگیرد برای مدینه. برای وطنتان. که هرکس بارگاهتان را در ایران دید بگوید «وا عجبا! و واشکوها! چه خانهای دارد هشتمین نور آل محمد (ع).»
اما از درد دیگری مُردهاند زائرانتان؛ دارند جان میدهند از غربت قبرستانی که هیچ نالهکنی ندارد آقا جان. اشکها و چای استکانهای روضهشان از درد مظلومیتی که تیر میکشد یکی شده و با تمام جانشان زجه میزنند «یا غریب الغربا» تا شما پناهشان شوی در تحمل رنج این آه.
روز عجیبی است آقای امام رضا (ع). حسینه حرم غلغله است. هیچکس توی حال خودش نیست. امروز دیگر هیچ زائری جز آرزوی ساختن حرم روی مزار غریب بقیع، دعایی ندارد. صف به صف. شانه به شانه و زائر به زائر از حسرت سوختهایم و در عزای امامِ مجتبی (ع) بر سینه میکوبیم و نمیدانیم غریب شمایی یا آن آقا؟ گریه میکنیم و نمیدانیم صدایمان به بقیع میرسد؟ به آن خاک گرمی که آفتاب تناش را سوزانده؟ به آن قبرهای بینشانی که جز کبوتران سینه سوخته، زائرانی بر گِردشان نیست؟ و مگر نه غریب آن است که در وطنشان غریب باشد آقای امام رضا (ع)؟ که حسن (ع) باشد اما در مدینه گنبدی روی مزارش نیست. که کریم باشد و سیهدلان، درِ خانهاش را به روی زائران و سائلانش بسته باشند؟
خادمی با چوبپر سبز معطرش روی شانهام میکوبد: «چای روضهات از دهن نیفتد دختر جان» چای روضه امام حسن (ع) را بو میکشم و استکان را با دستهایی که میلرزند بغل میگیرم. روضه به تیرهای کفن خونین تابوت برادرِ امام حسین (ع) رسیده. به دستهای لرزانِ برادر وقتی که جان دل را خونین در خانه ابدیاش میگذاشت. به حدیث مفصل صبر شیعه و ناگهان مداح شور میگیرد برای این عزا.
خادم و زائرها، همه میچرخیم طرف بقیع. با دستهایی روی سینه و چشمانی خیس و زمزمه میکنیم «الحمدلله». هرچند دور و با دستانی خالی اما به همت عاشقان امام رئوف، یک حرم در غربت امامِ حسن (ع) حسینیه شد. همان امامی که تا آخرین لحظات مبارک اما دردآلود عمر شریفش، در آن لحظه که جگر پاره پارهاش امانش را بریده بود، دست در دست حسیناش داشت و زمزمه میکرد: «لا یوم کیومک یا اباعبدالله.»
گزارش: حنان سالمی