ما عزاداریم. از یک هزار و دویست و چهل و دو سال پیش. از همان روزی که قدمهای شریف امامِ رئوف از مدینه به ایران رسید و سَم سهم جان مبارکش شد و ما میهمانداران هشتمین نور خاندان بنی هاشم را شرمنده روی ماه رسول الله (ص) کرد.
شام غریبان عزایی یک هزار و دویست و چهل و دو ساله
امامِ رضا (ع) در چنین روزی، به دست شقی زمانهاش مأمون، جام زهر را نوشید و جان شیرینش را به جانآفرین تسلیم کرد تا أرض طوس برای ابد داغدار بوسه بر نعلین مبارکش باشد و غریبانه به دیدار معبودش الله شتافت.
حالا این ماییم، عزادارانی داغدار که به جرم حب آل الله همیشه سینه سوختهایم. آمدهایم میانه صحن پیامبر اعظم تا در پناه اسم مقدس ایشان، در عزای رئوفترین امام، با پایی برهنه هروله کنیم.
مردها و زنان سیاهپوش با چشمانی که هاله اشک چون سورمه میانشان کشیده شده، بر سرزنان به حرم آمدهاند. دستههای زنجیرزنی شانهها را به لرزه انداخته و هق هق گلوها راه نفس را بسته. کتیبههای عزا در میان خنکای هوای آخر شهریور تکان میخورَند و دلها یکپارچه شور است.
پیرمردی با پشتی خمیده و محاسنی به سپیدی برف عَلَم سرخِ یا امام رضا (ع) را بالای سرش گرفته و با تمام جانش میچرخانَد. اشکها توی چشمهایش گلوله گلوله میشوند و رمقی برای راه رفتن و همنوایی با جوانترها را ندارد اما آنقدر عزادار است که دلش جز به در میانه میدان ایستادن و رقصی چنین رضایت نمیدهد!
روحانی جوانی با عمامهای گِلی جلو افتاده و میانداری میکند. گاهی روضه رضا (ع) و گاهی برای امامِ رضا (ع) روضه سیدالشهدا میخواند و زائران دلشکسته پشت سرش هرولهکنان و با تمام جان، امامِ رئوفشان را صدا میزنند تا دستهای ملتمسشان را به مِهرش بگیرد و عاقبت بخیرشان کند.
غروب طلوع کرده و زائرها شانه به شانه هم جلو میروند. صحن انقلاب پر است از جمعیت عشاق و جلوی گنبد طلا صف به صف، به ادب ایستادهاند تا صبح شهادت را به شام غریبانِ علی بن موسی الرضا گره بزنند و با داغیِ اشکهای سیال روی گونههایشان والهفاه بگویند و به نیابت از سردار سلیمانی، به شاه خراسان سلام بدهند و حاجتروا وداع کنند. آن هم به امید دیداری دیگر، در روزی که به دیدن روی ماه شاه خراسان و دستگیریاش محتاجتریم.