خورشید خیمه زده است وسط آسمان و ستونش به فیض و گرمای رافت آفتاب هشتم، فرود آمده است در میدان فیض.
زیر خیمه خورشید
میدانی که وجه تسمیهاش هر چه باشد؛ اصالت نامش برگرفته از همین رویدادهاست. همین گعدهها و همین با هم بودنها. یک روز، مردم ارادتشان را به ائمه نشان میدهند و یک روز با تشییع شهدا.
و دوباره امروز اینجا؛ میعادگاه خادمیاران و خادمان رضوی است. ساعت چهار بعدازظهر موعد این میعاد است. اما نه فقط خدام؛ که عشق به سلطان طوس همه را به این راه کشانده تا بهره گیرند از این فیض جاری.
جمعیت از هر سو به سمت جایگاه و حوالی میدان در حرکت است. عدهای با خانواده و برخی تنها. خادمان پرچمدار ایستادهاند. مردم برای عرض ارادت و عشق جلو میآیند. بعضی به پرچم بوسه میزنند. بعضی پرچم را به چشم میگذارند و برخی روی سینه تا قوت و ذخیرهای باشد برای یک سال دیگرشان.
بانویی ویلچرنشین خودش را به کمک مردِ همراهش به پرچم میرساند. به چشم میگذارد و اشک میریزد. دود و بوی اسپند و کندر فضا را پر میکند. پردهای از دود جلوی چشمان من کشیده میشود و پردهای از اشک جلوی چشمان زن. سر بلند میکند. دست روی سینه میگذارد و سلام میدهد به امام رئوف.
لحظه به لحظه بر جمعیت عشاق افزوده میشود تا نشانی باشد بر فزونیِ عشق به آفتاب هشتم. جمعیت، آرام و آهسته حرکت میکند. کسی جلودار است و خادمی عودگردان. عطر عود و کندر مرا به صحن صحن آستان میبرد. با آتش گرفتن اسپند و کندر قلب من هم آتش میگیرد از داغ این حزن.
پرچمداران، ردیف ایستادهاند و خادمانی با چراغ لاله قرمز. لبها ذکر شدهاند تا خدا؛ رضا باشد از این خدمت. در طول مسیر موکبهایی کوچک دایر شده است. بعضی خدمترسانند و پاسخگو و بعضی چایخانه و شربتخانه تا خستگی از زائر امام بگیرند.
زنها، بیتاب روضهاند. گویی بانوان محله نوغان رخ در نقاب چادر گرفته و آرام اشک میریزند. کسی با آه به سینه میکوبد. کسی با بغض چنگ میزند به کلمات و کسی فقط اشک میریزد.
سرم روضه میشود، ذکر میشود. دیوانهوار ایستاده و فقط نگاه میکنم به آدمها، نگاه میکنم به بارگاهی که توی ذهنشان است، نگاه میکنم به گنبد آفتاب هشتم و دلهای بیقراری که زیر آن قرار گرفته است.
خورشید موهای طلاییاش را شلال میکند روی گنبد. نور توی نور میافتد و من چشمانم را که میبندم، خودم را توی آیینهکاریهای روی دیوار، شکسته میبینم. شکسته.
زن، شانه به شانهام میایستد. دانههای تسبیح فیروزه را بین انگشتها میچرخاند و میگوید "چیزی بخواه." چشمانم سمت زن میچرخد اما زبانم نه... جمعیت به سمت شهدا رو به حرکت است و دستها به نشان سلام رو به آسمان. همه ذکر انیسالنفوس گرفتهاند تا جانشان آرام شود برای ورود به گلستان.
دختری شانههایش آرام تکان میخورد. چشمهایش خیس بود و لبهایش روضه. چشمهایم را میبندم. صدای پای زائرها و نجوای زیارتنامه توی گوشم است. اشک آرام میغلتد روی گونه؛ زبانم میچرخد "السلام علیک یا علیابن موسیالرضا المرتضی..."
گزارشگر: فروغی_ خادمیار رسانهای آستان نیوز از اصفهان