356 روز سال که چشمت به گنبد و بارگاهش بیفتد، حال دل خوب میشود. در طول سال خیلیها در صف حاجاتش زنبیل ارادت میگذارند تا دربست بروند به سمت حاجت روایی. کاری هم ندارد که بارت سنگین گناه است یا سبکبالِ دین و ایمانی. بخواهی میدهد، بجویی جوابگو است و به حلقه مهرش «کانِکت» شوی به قول امروزیها، پهنای باند عنایتش میشود بی انتها برایت...
همکلامی با دل و زبان زائران غیرایرانی حرم مطهر رضوی/ لابهلای حاجات زائران رضا(ع)
به گزارش آستان نیوز، امام ما، امام مهربانیهاست، این امامِ دلرحم، این امامی که به قول حضرت علامه، «از در و دیوار حرمش محبت و رأفت میبارد» چطور میتواند دست رد به سینهی دردمند ما بزند؟ چطور میتواند این آدمهایی را که دایرهی لغاتم برای گفتوگو با آنها کم میآوَرَد را دست خالی برگرداند؟
«نه، علی بن موسی الرضا اینگونه نیست؛ مطمئنم هوای همه را دارد».این را دختر عرب زبانی گفت که در صحن غدیر مشغول راز و نیاز بود.
وقتی پرسیدم: «این همه راه آمدی که چه؟! مطمئنی حاجتت را میدهد؟» با چشمهایی خیس اخم کرد و آن جواب را داد. راست هم میگفت، برای علی بن موسی الرضا (ع) بالا و پایین، دارا و ندار، و شناس و ناشناس معنایی ندارد و گواه این ادعا، تاریخ و همه این دستهاییست که خالی به وطنهایشان برنمیگردند.
زن سوری
دلم نمیآمد از ضریح امام دل بکنم. کجا باید میرفتم وقتی که همه عشق و امید و حیات و ممات، همینجا جاری بود. یک زیارت که کافی نبود و دوباره توی صف ایستادم که هزارباره زیارت کنم. انگار که دنیا دور محور ضریح علی بن موسی الرضا(ع) میچرخید و ما ستارههایی بینور بودیم که میخواستیم به مغناطیس خورشید خراسان گره بخوریم. زن سوری، نوهاش را محکم بغل گرفته بود. اسمش زینب بود و نذر کرده حضرت رضا(ع). هنوز بیشتر از چهار ماه به نظر نمیآمد و برای شکرانهی تولدش آمده بودند.
روی شانهاش زدم و گفتم: «اهلاً و سهلا، شَرَفتونا» چرخید. تشکر کرد و گفت از اهل تسنن است. فکر کرد حالا که این را گفته زنها رو میگیرند و راه برای زیارتش بسته میشود اما توی چشمها بزرگ شد چون با اینکه شیعه نبود اما عاشقالرضا بود. میگفت عروسش بچهدار نمیشده و حاجتشان را از امام رضا(ع) گرفتهاند. میگفت آمده بودند چند ده گوسفند اینجا سر ببرند اما امام رضا(ع) پیشدستی کرده به دعوت و توی مهمانسرا ناهار خوردهاند. میگفت خیلی بهشان چسبیده و ای کاش حرم حضرت زینب(س) هم خادمهایی مثل اینجا داشت.
سلام بر تو
رفتیم داخل. زیارت کردم. نور را. امید را. رأفت را. امامی را که چشم از زائرش برنمیداشت را و هنوز دلم سیر نشده بود. بیفایده بود. هرچقدر بیشتر دور حرم بگردی، پروانهتر میشوی! برگشتم کنار در و به آدمها خیره شدم. به مجموعه جغرافیاهایی که به مملکت شاه خراسان سنجاق خورده بود؛ سوریه، عراق و... شاید هم مثل آن زن که پاهایش پینههای محکمی بسته بود و از بنگلادش میهمان این سرا شده بود.
زیر تابلوی سبز مسجد بالاسر که سمت چپ رواق دارالشرف و روبهروی ضریح بود، ایستاده، فریاد میکشید. رنج، صدایش را رگهدار کرده بود. کمی که آرامتر شد نشست. جلو رفتم. از فارسی و انگلیسی و عربی، هیچکدامشان نمیتوانست ما را به هم وصل کند. نه او میتوانست بفهمد من چه میگویم و نه من میتوانستم بفهمم او چه میگوید. آخر سر، دستش را گرفتم و هر دو با اشک به ضریح خیره شدیم: «السلام علیک یا علی بن موسی الرضا.» اینجا و در این بقعه مبارکه، زبان بینالمللی زیارت، اشک بود. اشکهایی که شاه خراسان در روز میلادش خریدارشان شده بود.