«سلام آقا، تسلیت، سرتان سلامت»؛ روبه گنبد، دست ارادت به سینه گذاشته و زمزمه می کنند «السلام علیک یا آقای مهربان، آقای پناه بی پناهان، آقای دلهای خسته و شکسته» ، هنوز تا رسیدن به حرمت یک خیابان مانده، اما «زیارتت» از جایی شروع می شود که نگاه زائرانت با «نور» گنبدبارگاه تلاقی می کند؛ زیارتت آقا، از خیابان شیرازی، از خیابان نواب صفوی، از خیابان امام رضا از خیابان طبرسی از لحظات پر ترافیک شوارع، همراه دسته های عزاداری به سمت حرم آغاز شده و ایستگاه های صلواتی هم مثل همیشه از عزاداران تا رسیدن به حرم پذیرایی می کنند.
سلام آقا «تسلیت، سرتان سلامت»
هوای به این سردی، این همه زائر به دلگرمی میهمان نوازی تو آمده اند، برای تسلیت و سرسلامتی بتو ، با خودم حرف میزنم یعنی با تو که شنونده ترین آقای جهانی.
صحن و سرایت سیاهپوش است مثل دلهایمان و مدیحه سرایان و شاعرانت در زمانه ای که جهان را نواهای ناهنجار ابتذال پرکرده، چه دلنواز و پاک می خوانند و دست گذاشته اند روی احساسات پاک تا بیدارترشان کنند.
به رواق امام خمینی که میرسم اما نور علی نور است، میهمان داری آقا، میهمانان ویژه از عمق تاریخ حماسه ساز ایران، این جوانان وطن آمده اند تا پیامشان را به دلهای غبارآلود و فراموشکار ما برسانند، جمعیت موج می زند، اشکها با سوز صدای مداحان روانند و خیلی ها در این جمع آه از نهادشان برمی آید که کاش نوبت شهادت به آنها می رسید، جوانی هم پشت تلفن دارد می گوید:« صادق هم جواز شهادتش رو از آقا گرفت، منم میگیرم».
روضه خوان هم که بغضش، دلیل بغض یادگاران دفاع مقدس، حاضر در محفل، شده است، حزن آلود، خطاب به آنها می گوید: همه مان بیاد داریم که این شهدا پشت لباسهایشان نوشتند،«می رویم تا انتقام سیلی زهرا بگیریم.»
مراسم که تمام می شود، زائران دلشکسته ات، در صحن ها به سمت خیمه ها می روند، چراغ چایخانه های حرم، روشنتر از شبهای قبل است و چای گرم و خوشرنگ حرم، سوز سرما را کمرنگ کرده است.
درشب شهادت بانوی دوعالم، حضرت مادر، رواق به رواق، صحن به صحن خیمه عزا برپاست و شنیده ام صحن پیامبر اعظم هم عزاداری با میزبانی خادمان نوجوان است، این عشق و این شور و حال نوشتنی نیست و خدا را هزار بار شکر، مسیر روشنی در پناه حضرت همسایه، برایشان رقم خورده است.
حرمت آقا، خانه امنی است، پاتوق معنوی جوان، نوجوانان شده است، محل قرارهای عاشقانه زوج های جوان، گوشه ای دیگر هم همسرانی بچه در آغوش، خاطرات زیارت هایشان را مرور می کنند، آن زائر هم، سوار بر ویلچر از آسانسور اختصاصی پایین می آید و رو به سمت ضریحت می نشیند به گپ و گفت خودمانی، با تو، با تو که قرار دلهای بیقراری.
زیارت خوانده ام، دلم آرام گرفته، پرچم های سیاه در اهتزازند و سوگواران، گوشه گوشه ی صحن ها، مجلس عزا برپا کردند و خادمان مثل پروانه گردشان میچرخند و پذیرای میهمانان عزای مادرند.. حاجتشان روا؛ ایستاده ام در باب الجواد و دلم نمی خواهد بروم، عده ای دست ارادت به سینه گذاشته اند و وداع می کنند و عده ای می آیند... زیارتشان قبول..