نوای رضارضا(ع) در فضا پیچید. بوی اسپند، همهجا را پر کرد. قدمها شتاب گرفت. کوچک و بزرگ به استقبال میهمانان عزیز رفتند و خادمین آمدند.
ابراهیم وخلیل
در خانه باصفای میزبانانشان. خانهای که هر گوشهاش نشانی از خلیل و ابراهیم داشت. روی یک دکور، کنار سبدی از گلهای مصنوعی قرمز و نقرهای، برادرها دست بر گردن هم لبخند میزدند.
با سربندهای قرمز و کنار درخت نخلی که گوشهای از برگهایش را مهربانانه در کادر جا داده بود.
اولین خادم، پرچم سبز حریم رضوی در دست داشت. مادر با دستهای نحیف و لاغرش پرچم را لمس کرد، بوسید و با گریه پیشانیاش را به نشانه تبرک، به آن سایید.
در آن لحظات چقدر جای پسرانش را خالی احساس میکرد. مثل دو حفرهای که در قلب رنجورش ایجاد شده بود و از حدود چهل سال قبل هیچوقت پُر نشد.
هوای خانه حالا شمیم حرم رضوی میداد. خانهای که سالهاست به حسینیه برادران محمدزاده تبدیل شده است.
خادمین به هر طرف مینگریستند تصاویر دو برادر و نشانههایشان را دورتادور خانه میدیدند. شهدا انگار داشتند از ورای همان قابهای قدیمی و از داخل آن عکسهای کمرنگ تا ابد جوان به نمایندگان امام مهربان خوشامد میگفتند.
خلیل و ابراهیم. دو برادر که حالا سالهاست قصه رشادت و دلاوری آنها زبانزد مردم قدرشناس مشکینشهر است. خادمین حالا سرتاپا گوش بودند و پدر و مادر شهیدان برای آنها روایت میکردند.
قصه اول؛ فرمانده 21 ساله
خلیل اولین فرزند خانواده 12 نفره محمدزاده بود. یکم خرداد سال 45 در روستای میرکندی از توابع مشگینشهر متولد شد. یوسف و کبری از تولد فرزندشان خوشحال بودند.
پسری که با حضورش برکت را برای خانواده کوچک و شغل خیاطی پدر به ارمغان آورد. تحصیلاتش را تا سوم ابتدایی در روستا خواند و بقیه را در پارسآباد و مشکینشهر.
پسرک از همان ابتدا با سکوت و ادب و مسئولیتپذیری، خود را در دل خانواده، اهالی محل و مدرسه جا کرده بود. با جثه کوچکش با پدر هر صبح تا مغازه میآمد و بدون اینکه پدر از او بخواهد، جلوی مغازه را آب و جارو میکرد.
در مدرسه درسخوان بود و با همکلاسیهایش شاد و خندان. وقتی سوم راهنمایی را تمام کرد و تصمیم به ترک تحصیل گرفت، همه حتی مدیر و معلمها از این تصمیم ناراحت شدند. ولی خلیل هوای دیگری در سر داشت.
هوای جبهه و دفاع از وطن. چیزی که دغدغه بیشتر نوجوانان و جوانان ایران در آن سالهای سخت بود. در همان ایام به واسطه مسئولیتش در پایگاه مقاومت صاحبالزمان(عج)، با رزمندگان بیشتر آشنا میشد و واله و شیدای جبهه.
تابستانها بسیجیان محل را جمع میکرد و به روستاهای دورافتاده میبرد تا به آنها که توان برداشت محصول خود را ندارند یاری برسانند. یا خانههای فرسوده پیرمردان و زنان بیوه را تعمیر کنند.
اولین بار که از جبهه رفتن گفت، مادرش مخالفت کرد. ولی خلیل با ملاطفت از دفاع از وطن گفت و مادر را راضی کرد. در عملیات والفجر 8 از ناحیه پا زخمی شد. وقتی برای استراحت به خانه آمد و نگرانی مادر را دید باز با آرامش گفت: «شهادت نصیب هرکسی نمیشود و لیاقت میخواهد.»
در عملیات کربلای 5 بر اثر موجگرفتگی کمشنوا شد. در این عملیات، خیلی از دوستانش را از دست داده بود. خلیل دیگر دل به دنیا نداشت. مدام در در حال نیایش بود و در نمازهایش با گریه از خدا شهادت میخواست. شهادتی که خیلی زود قسمتش شد. 14
مرداد سال 66. روز عید قربان. در منطقه عمومی سردشت. عملیات نصر7. فرماندهاش میرمحمود بنیهاشم بود و خلیل هم فرماندهی دستهای را به عهده داشت. ترکش دشمن به سر، دست و پاهایش اصابت کرد و چشمهای فرمانده جوان، برای همیشه به روی این دنیا بسته شد.
قصه دوم؛ ادامهدهنده راه برادر
او به دنیا آمده بود تا ادامهدهنده راه برادرش باشد. از بین 6 برادر و 3 خواهر، انگار ابراهیم برگزیده شده بود تا در کنار خلیل، این رسالت را تکمیل کند.
خلیلی که مانند اسمش بهترین دوست بود. برای او. بقیه خواهر و برادرها و پدر و مادر. وقتی از جبهه میآمد پندشان میداد، سوالهایشان را جواب میداد، قرآن را برایشان معنا میکرد و آه از آن نمازجماعتهای کوچک ولی باصفا که در خانه برپا میکردند.
ابراهیم متولد اول آبان 1348 بود و برادر بزرگتر را، الگو و اسوهاش میدانست. هنوز طنین صدای خلیل در گوشش میپیچید وقتی قبل از آخرین سفر به پدر و مادر توصیه کرد مبادا مانع رفتن بقیه بچهها به جبهه شوند.
ابراهیم به این توصیه عمل کرد. راه او را ادامه داد و حتی نتوانست دوری برادر را یک سال تحمل کند. در اولین عملیات زندگیاش در تاریخ بیست و نهم خرداد 67 در بانه با اصابت ترکش به سر، شهید شد تا پیکر نوجوانش در گلزار شهدای عاشورای مشگینشهر، کنار برادر آرام گیرد.
در آغوش خدا
خادمین آمدند. هدایایی متبرکی از جانب امام رئوف بین اعضای خانواده تقسیم کردند. با نوای مداحی، حسینیه کوچک دو برادر را به نغمههای رضوی آراستند.
از شهدا طلب عاقبت بهخیری و شفاعت کردند و برای ادامه مسیر پرنور و پربرکتشان در دهه معنوی کرامت، با خانواده محمدزاده وداع کردند و ملتمس دعای پدر و مادر شکیبا و غیور دو برادر شدند.
میزبانان به بدرقه نمایندگان رضوی رفتند و سکوت خانه را فرا گرفت. حالا باز خلیل بود و ابراهیم. جاودانه شده در تصاویری در اوج جوانی. 21 ساله و 19 ساله. لبخند به لب و خشنود. در جایگاهی والا در جوار امام رضا(ع) و در آغوش پر مهر خدا.
هدیه سادات میرمرتضوی
تولیت آستان قدس رضوی
