محو عطر و بوی گنبد زعفرانی بودم و با آقاجان حرف میزدم که طنین صدای خادم در گوشم تکرار شد: «فرشیها بیاید...»فرشیها؟! رو برگرداندم و دستهای نوجوان سبزپوش دیدم که دور خادم حلقه زدهاند...همه که رسیدند، خادم به جلو راه افتاد و دستهی سبزپوش پشت سرش، گویی برای آقاجان قدمروِ ارادت میرفتند......لبخند رضایت فرشیها نگاه زوار را روی صورتشان سنجاق میکرد و حلاوت مأموریتشان را فریاد میزد.چه زیبا... با فرش، قرینِ عرش شده بودند.گروه - گروه از هم جدا شدند و کنار تلّی از فرشها در جای جای حرم ایستادند.صمیمیت رفتارشان با فرشها خبر از رفاقتی عمیق میداد. فرشیها آنقدر مهر به کار خود ریختهاند که…
۱۳
۰۷
۱۴۰۲
۱۳
۰۷
۱۴۰۲