کنار ضریح مبارکت درست مثل بهشت نه آفتابش چشم را میزند و نه بارانش خوف خیسی به جان میاندازد.
مثل قرص خورشید میدرخشی و تمام نگاهها خیره به جلال توست، به شکوه تو ای سلطان.
ای تلالو آفرینش در کنارت قلبها به سجده میافتند و زار میزنند و صاحبانشان تا رسیدن به مضجع شریفت با عنایت خود را روی پا نگه میدارند.
اگر حیرانیمان دیدی دست هدایت به رویمان بکش، آخر کجا میتواند ذرهای تاب آفتاب بیاورد؟
ما در ظلمت جهل آنقدر غرقیم که وقتی نور حق را در مقابلمان حی میبینیم، لبهایمان مسکوت میشود.
و همان باران قلبهایمان سدّ بهت ناچیزییمان را میشکند و با ذکر یا ضامن خود را به آغوشت میسپاریم.
ای نور حق، به دورت حلقه زدهایم که غرق روشنیمان کنی، دریاب ما را ...
نویسنده: زهرا جلالی