سوزِ آذرماه از لبهی در سر خورد و آمد داخل. خادمان، همراه دوربینها، آهسته به سمت سالن انتظار قدم برداشتند. هنوز چیزی نگفته بودند، هنوز مداحی اوج نگرفته بود، اما همین که پرچم سبز از دل جعبه سربالا آورد، سرهای بیماران مثل خوشههایی که نسیم لمسشان کند، همزمان به سمت ورودی چرخید.
صدای مداحی، شعری در مدح حضرت زهرا، با قدمهای آرام خادمان درهم گره خورد. سالن یکباره شکل دیگری گرفت؛ انگار تکهای از حرم را آورده باشند و گذاشته باشند وسط بیمارستان.
هر زن و مردی که چشمش به پرچم افتاد، اشکهایش بیاجازه راه باز کردند.
وارد بخش جراحی که شدیم، نور تیز چراغ یونیت، چشم را میزد. خانم دکتری که مشغول جراحی دندان پسرک خردسالی بود، همین که سایهی سبز پرچم روی دیوار افتاد، دستش مکث کرد. سربلند کرد.
چشمش به پرچم رسید. اشکها بیقرارتر از آن بودند که منتظر اجازه بمانند.
دستیار، آرام و پشتسرهم، دستمال را روی گونههای پزشک میکشید، اما اشکها لج کرده بودند؛ نمیگذاشتند کارش ادامه پیدا کند.
پزشکانی با دلهای بزرگ؛ بیمنت، بیتکبر، خالص و آرام. آدمهایی که آمده بودند نه فقط دندان که تکهای از درد «فرشتههای کوچک الهی» را کم کنند.
زن از روی صندلی بلند شد. نجواهایی در دلش میدوید.
«یا رضا…»
خم شد تا پرچم را ببوسد، اما قطرههای اشک از لبهایش جلو زدند؛ زودتر از او رسیدند روی پارچهی سبز و همان جا ماندند، انگار امضا کرده باشند آن لحظه را.
آقای حسینی، یکی از مدیران، کنارمان ایستاده بود.
صدایش آرام بود، اما حرفش سنگین:
«خدای معلولین با خدای ما فرق دارد.»
و بعد خاطرهای که با مکث و شمردگی باز شد.
«هفت، هشت سال پیش، یکهو با خودم گفتم از اول عمرت با معلولین بودی، بسه دیگه خسته بودم. یک هفته نشده بود که خدا یک پسگردنی محکم زد. چهارده، پانزده تا لختهی خون از پام تا شکمم نشست. چهار ماه افتادم توی تخت. میگفتن ممکنه سکتهی قلبی یا مغزی بکنم. با مرگ مشکلی نداشتم؛ اما معلولشدن؟ خیلی سخت بود. وسط اون بیماری گفتم خدایا غلط کردم. الان حتی اگه تو حال مرگم باشم، باز برمیگردم همینجا، پیش همین بچهها.»
با خدام رفتیم دفتر مددکاری.
پروندهها روی میز خوابیده بودند؛ اسمها ردیف بهردیف: علیرضا… فهیمه… نرگس.
هزینهها سنگین بودند و گوشهی هر برگه، جایی برای امضا دلنگران مانده بود.
معاون خدمات اجتماعی آستان قدس رضوی، آقای حاج نقی، هر پرونده را با همان آرامش همیشگی امضا میکرد.
پرچم سبز هنوز در هوا میچرخید؛ انگار سایهاش میافتاد روی کاغذها، انگار خودش داشت حساب میکرد.
بعد رفتیم سمت حسابداری. خدام، یکییکی، کارت کشیدند. نوبتی. هرکدام میخواست سهمی داشته باشد از این کار خیر.
به بیماران نگاه کردم. در دلم گذشت.
خوش به سعادتتان چه عیدیای از حضرت گرفتید، آن هم روز ولادت حضرت زهرا. چه جمع مبارکی.
صدای مسئول حسابداری در سالن پیچید.
«مددجویای عزیز امروز به مناسبت روز مادر، مهمون امام رضا هستین. همهی هزینهها رایگانه.»
صلواتی که در فضا چرخید، انگار به دیوارها خورد و برگشت. دلهای نگران، آرام گرفتند.
در گوشهی سالن، مادری گریه میکرد. بغضش مثل سنگی بود که تازه از سینهاش جدا شده باشد.
«من سه تا بچه دارم هر سه معلول.»
کنارش ایستادم.
«هزینهی امروز رو آقا حسابکردن. شما مهمون امام رضا هستین.»
چشمهایش برق زد.
«خدا خیرتون بده هرچی دارم از امام رضاست. ازش میخوام یه نظری هم به ما بکنه.»
اشکهایش آرامتر شد. انگار همان لحظه، چیزی در دلش سبک شد.
مادرِ نرگس از قوچان آمده بود. قرار بود نرگس برای دندانش برود اتاق عمل. هفت فرزند داشت و فقط یکیشان معلول بود. میترسید؛ امکانات آیسییو کامل نبود و شاید مجبور میشدند بهجای دیگری بروند. وقتی فهمید هزینههای امروز نرگس را امام رضا پرداخته، اشک در چشمش حلقه زد.
«قربون امام رضا بشم این بچه دو بار عمل قلب شده، هر دو بار امام رضا کمک کرد. بار اول دکتر گفت فکر نکن بچت زنده بمونه. بیستودو سالگی دوباره عمل شد. از همون موقع سپردمش به امام رضا. الان بیست و سهساله کنارمه تا الانم خودش کمک کرده.»
نرگس رفت جلو مادرش را در آغوش گرفت.
روزِ مادر بود و مادرها، همیشه سهم بیشتری از رحمت میبرند.
نویسنده: تکتم شجری
تلویزیون اینترنتی آستان نیوز