خدام با پرچم امام رئوف، از ماشین پیاده شدند. مردم دم ورودی جلو آمدند. هرکس با نجوایی که در سرش میگذشت، آقا را صدا میکرد.
خانم عباسی، (مسئول مددکاری بیمارستان) با یونیفرم سفید، کاغذهای بیماران را بررسی کرده و توضیحات را، کوتاه و مختصر میگوید.
برنامه ازاینقرار است: سراغ بیماران کوچک برویم. طبقه دوم بیمارستان؛ بلوک زنان، بخش جراحی اطفال و نوزادان.
همراه تیم، داخل آخرین اتاق بخش نوزادان میشویم. سرم را عقب جلو میکنم تا کودک را، ببینم.
دوربین که راه باز میکند، نوزاد کوچکی به چشم میخورد. پتویی صورتی، پنبهای او را در آغوش خود گرفته.
مادر، با آرامش، دستان کوچک نوزادش را نوازش میکند. اتاق که خلوت میشود، میرویم جلو. چشمان مادر، برق میزند. نوزاد پتو پیچ شده، تکان میخورد و دستگاه اکسیژن بالا و پایین میرود.
ته دلم با مادر همراه شده و ماهچهره ۴۳ روزه را نگاه میکنم. خانم مددکار بخش اطفال با چهره بشاش و خوش رو کنارم میایستد و از حال نوزادان میگوید.
نزدیک مادر میشوم. با چشمانی گریان به من میگوید: دیشب خیلی دلم گرفته بود. خسته شده بودم و طاقتم طاق بود. از بچگیام هر وقت گرفتاری داشتم، امام رضا (ع) گزینه اول مشکلگشایی بود.
بابا که نداشتم. امام رضا (ع) بابام بود. عاجزانه به آقا گفتم: جون جوادت، هزینه بیمارستان رو حل کن. من که ماندهام، اما شما برایم آبروداری کنید. وقتی آقایون خادم اومدن داخل اتاق، با خودم گفتم: «کرمت رو شکر، امام رضا (ع)».
قدم زنان و با گونهای پر از اشک از اتاق بیرون میروم. فکراین هستم که خدا کند من هم روزی بتوانم در قامت خادم حضرت، گوشهای ازمشکلات بیماران را حل و فصل کنم.
بیرون بخش، آقای رئیسیان زاده ایستاده و درباره چگونگی اجرای طرح برایم توضیح میدهد: هزینه این طرح بر اساس وجوهات آستان و کمکهای خیرین است. ۱۰ روز است که مددکاران ما به بیمارستانهای مدنظر رفتند و بیمارانی که شرایط برای احسان پذیری داشتند را شناسایی و به ما معرفی کردند تا بدهی خدمات درمانی و کسانی که منتظر ترخیص هستند (احسان پذیران) در این طرح پرداخت شود.
خبر میدهند، نفر بعدی دختری ۸، ۹ ساله است در بخش جراحی. پدر و مادر و خواهر کوچکترش دور او را گرفتهاند. خواهر ۶ساله، با علامت سؤال، نگاهمان میکند.
لبخند میزنم و چشم میدوزم بهپای گچ گرفته نرگس. دیروز عمل شده، پدر با بغضی که راه گلویش را گرفته، میگوید: «امکان حرفزدن ندارد». اما مادر، میخواهد حرف بزند.
دستی به بسته کوچک متبرک میکشد و میگوید: «با خدای خودم قرار گذاشتم، نرگس، مرخص شد، بریم حرم. اصلاً باورم نمیشود. از دیروز تا همینالان دلم مثل سیروسرکه میجوشید؛ اما به لطف امام رضا (ع)، آرام شدم».
سراغ نرگس میآیم. میکروفون را وصل میکنم و آقای موسوی میپرسد: «تا حالا حرم رفتی؟». نرگی سرش را تکان میدهد. «آره». «از امام رضا (ع) چی خواستی؟». «شفای همه مریضها». اشک از گوشه چشمش سرازیر میشود.
برای بار آخر نرگس را میبینم، آرام است و قطره نمناک اشک، روی صورتش مانده.
نمیدانم چرا، اما منم همراه با نرگس، اشکی میریزم. دلم برای گنبد طلایی و پنجره فولاد تنگ میشود و دوست دارم بعد از گزارش، تکوتنها بیایم حرم و دور آقا بگردم. عجب سلطان مهربان رئوفی است، این آقا.
نویسنده: عارفه اصغری
تلویزیون اینترنتی آستان نیوز