در میان جمعی از بانوان نخبه که بیشترشان خانوادههای شهدا، مادرانِ پُرفرزند، یا چهرههای علمی و فرهنگی بودند: یکی، چون من، نویسندهای از میان حرفها و واژهها؛ و دیگری همچون خانم نسرین شاهی، قهرمان پرآوازهٔ تیراندازی پارالمپیک جهان. هرکدام از بانوان داستانی برای گفتن داشتند؛ داستانی آمیخته به جهاد، صبر و سربلندی.
مادری آنجا بود با سه شهید در آغوش خاطراتش؛ راویِ کتاب «درگاه این خانه بوسیدنیست»، خانم "فروغ منهی"، مادر شهدا داوود، رسول و علیرضا خالقیپور... و بانویی دیگر، خانم مریم کارگرعزیزی، که پنج محرمش ــ دو برادر، همسر، پدر و پسرش ــ شهید شده بودند؛ و روایت زندگیاش را خودم نوشته و کتابش در آستانهٔ انتشار بود. آری، هر یک از بانوان داستانی داشتند، از اینکه چطور به اینجا دعوت شده و اصلاً چرا دعوت شده بودند! و من یقین داشتم امضای دعوتنامهٔ همهٔ ما را خودِ آقا امام رضا (علیهالسلام) زده بود.
وقتی درِ روضهٔ منوّر باز شد، انگار دری از آسمان گشوده شد. همه با چشمهایی خیس از اشک، نشستیم روبهروی ضریح... اصلاً مگر میشد در آن هوای پر از عطر عود و عنبر حل نشد! دیگر از «من» خبری نبود؛ فقط «ما» بودیم و عطری قدسی که از بهشت میآمد.
ضریح که گشوده شد، بزرگانی همچون حاجآقای مروی، تولیت محترم آستان قدس رضوی، و حاجآقای علمالهدی با جامههایی سپید وارد شدند؛ آرام و دقیق شروع کردند به غبار روبی، انگار که غبار از دل و روح و جان ما میربودند... مدّاح با صدایی نافذ، زیارت خاصه را میخواند؛ اشک اذن نمیخواست، جاری میشد؛ و من به این فکر میکردم که چه سعادتی داشتم... زیر لب میگفتم: «خوشا من که در پارهای از بهشت نشستهام، در لحظاتی که زمان از حرکت بازمانده، در مکانی که هر ذرهاش آغشته به مهر و رأفت است و ذکر لبم "یا رضا... رضا... " شده...» آه، از این حالی که توصیفی برایش نمیتوان گفت... این حال را چگونه میشود در واژهها گنجاند؟ این قوس نورانی میان زمین و آسمان را چگونه باید روایت کرد؟
هنوز در سکوت اشک فرو رفته بودیم که مدّاح دوباره خواند:
«چادرت را بتکان، روزیِ ما را برسان...ای که روزیِ همه از سرِ چادرِ توست...»
و ناگهان، حسی عجیب از ذهنم گذشت؛ انگار که چادر حضرت فاطمه (سلاماللهعلیها) بر سر همهمان سایه انداخت؛ آرام، گرم، بیانتها... زیر لب تکرار کردم:
«ای که روزیِ همه از سرِ چادرِ توست...»
آن لحظه فهمیدم، دعوت ما نه به غبارروبی ضریح، که به غبارروبی از دل بوده است. فهمیدم هیچ دستی جز دست مهربان خدا، انسان را بیسبب به آستانهٔ عشق نمیخوانَد؛ و حالا، هر بار که چشمهایم را میبندم، صدای آن مداحی، عطر روضه منوره و سایهٔ آن چادرِ آسمانی را بر جانم احساس میکنم؛ گویی هنوز نشستهام روبهروی آقا... و ذکر لبم، تنها «یا رضا...» است؛ ذکری که از دل برمیخیزد و تا ابد باقیست.
چه حس ناب زیبایی، چه شوری، چه شیدایی، چه نیرویی گرفتم از همان لحظات بیتکرار...
نویسنده: مریم عرفانیان
تلویزیون اینترنتی آستان نیوز