به گزارش آستان نیوز؛ آن روز، چهارشنبه بود. دلم آرام نداشت، انگار چیزی درونم میگفت باید راه بیفتم. به کجا؟ نمیدانستم. فقط حس میکردم مقصد، جایی است که بوی حرم میدهد. حرکت کردیم به سمت کارچان، به مدرسهای به نام فردوس — فقط همین نام، کافی بود تا دلم بلرزد از شوق.
هنوز به حیاط نرسیده بودیم که صلوات خاصه در فضا پیچید. صدایی که شبیه وزش نسیمی از کنار پنجرهی فولاد بود؛ بیصدا اما لرزانندهی جان. دختران مدرسه گلبهدست ایستاده بودند، چشمانشان پر از برق انتظار بود. خادمین وارد شدند با لبخندهایی که بوی مشهد میداد… با نگاهی که هنوز انعکاس ضریح در آن بود.
وقتی مجری گفت: «شما دلها را قدمبهقدم به پنجره فولاد میرسانید…» سکوتی افتاد. بغض، آرام آرام در گلوها شکست. مادران در گوشهی حیاط، سلام خاصه را زمزمه میکردند؛ بچهها با اشک، به امام سلام میدادند و من میدیدم که چگونه در همان حیاط کوچک، هزار دل کوچک، بیهیچ گذرنامهای راهی مشهد شدند.
قرعهکشی که رسید، دو نام خوانده شد؛ دو دل لرزید، دو چهره خندید و گریست در همان لحظه. اشک، اجازهی فیلم گرفتن نداد. همه میگفتند «خوشبهحالشان»… و من در دل زمزمه کردم: آقا خودش میداند کِی باید کدام دل را صدا کند.
چهارشنبه تمام شد، اما هنوز بوی اسپند و اشک در ذهنم مانده. با خودم گفتم: تا وقتی کسی را آقا نخواند، دلش جابهجا نمیشود. و شاید همین اشکهایی که میریزیم، همان دعوتنامههاییاند که از آستان خورشید رسیدهاند… دعوتهایی بیصدا، اما عمیق، درست از جنس رضایت.
اکرم احمدلی
تنظیم : فاطمه دائیبیگی
انتهای پیام/
تلویزیون اینترنتی آستان نیوز